تعارفو بذار کنار به شوهرت بگو به مادرش بگه غذا برات بفرسته همینا اگر کوچکترین بلایی سرت بیاد میگن چرا نگفتی
من از اول جفتم سرراهی بود که با استراحت کشید بالا
توی اون وضع مادرشوهرم به شوهرم میگفت به فلانی بگو ماکارونی درسته کنه برامون 😐 در این حد😐 دیدم یه بار شد دو بار دو بار شد سه بار و چهار بار و پنج بار و بیشتر و بیشتر همون رویه ای که قبل بارداری داشتیم رو ادامه میداد( من قبلا خودم از روی حسن نیتم دوست داشتم که بخاطر پدر شوهرم این کار رو بکنم چون هر روز منو میبرد سر کار برمیگردوند برای تشکر ازش دوست داشتم غذای منو بخوره چون مادرشوهرم دستپختش افتضاحه)
دیدم انگار اونی که حامله ست اونه و من دارم براش ویارونه درست میکنم دریغ از یه هل پوک که برام بیاره به شوهرم گفتم احتیاج به کمک دارم وضعیت خطرناکه و اورژانسی دو تا سقط هم داشتم این وضعیت باید درست شه حسابی ترسوندمش دیگه رفت از مادرش خواست که بیشتر حواسش به من باشه و اونم بنده خدا با اینکه دستپختش واقعا بده ولی هر چی در توانش بود درست میکرد میاورد