من پریشب خاب دیدم که باداداشم ودخترخاله م وشوهرش و ی نفردیگه ک نمیدونم کی بودرفته بودیم ی جایی ک اقااومدپیشمون وگفت هرکدومتون بگین که چ خواسته ای دارین همه گفتن نوبت من ک شد اومدم بگم ازدواج بااونیکه دوستش دارم ولی داداشمودیدم خجالت کشیدم بگم گفتم ی کارمیخوام که خودم راه بندازم باسرمایه خودم ولی تودلم هی میگفتم این نیست ازدواج بااونیکه دوستش دارمه و التماس میکردم