امشب قرنطینه رو شکستم و رفتم خونشون. همه بودن. جاری هام.... من بچه هام عادت دارن 11میخابن. ساعت 12 شده بود و کلافه بودن نمیموندن. دوتان. شوهرمم داشت با داداش صحبت کاری میکرد. بحث میکرد . من یبار با اشاره گفتم دیدم فایده نداره. دوبار بلند گفتم پاشو بریم، یا تو بشین من میرم. یهو با حالت بد گفت یبار گفتی شنیدم گوش دارم کر نیستم. قشنگ نگام کردو گفت . یعنی ب انفجار رسیدم. ما شرایط همه چیزمون نسبت ب جاری هام بالاتره. از مدرک تا هرچی. یعنی نمیدونید داشتم میمردم. الکی با بچه هام خندیدم و سرگرمشون کردم ک مثلا مهم نبود. بعدش ی رب بعد پاشدم گفتم بسه دیگه پاشو، و اومدیم. خیلی بهش غر زدم. ی دورم گریه کردم. پشیمون بود ولی چ فایده. خیلی غرورم شکست.