بچه ها دیشب باهم دعواکردیم سر عروسی.میگ میام باخونوادت صحبت میکنم بریم سر زندگیمون بعد مهمونی بگیریم اگ راضی نشدن فرداش میام دنبالت با چمدونت بیا بریم.میگم من چطوری بلندشم اینطوری بیام؟اینطوری هم که تو میگی اونا راضی نمیشن.دعوامون بالا گرفت منم شروع کردم به گریه.
اومدم خونمون و امروز بهش زنگ زدم گفت تا خودت استقلال پیدا نکردی و نتونستی تصمیم خودت برا خودت بگیری بهم زنگ نزن.یکم خواهش کردم ازش.
گفت قط کن الان دستم بنده هروقت دلم تنگ شد بهت زنگ میزنم.خیلی دلم براش تنگ شده:(