بخاطر ماجرای کرونا من یکم ته دلم میترسم.بعد مادرمو برادرم اصلا رعایت نمیکنن مهمون دعوت میکنن ازظهر تا حالا فامیلمون با بچه ها ش خونمونن شوهرشم کادر بیمارستانه
.من توی اتاق بودم یه بچه کوچیکم داریم خوابوندمش چندبار بیدار شد من باز خوابوندمش.مامانم یهو درو باز کرد گفت اون بچه رو ول کن بذار بیاد بیرون.خانمه شنید پاشد رفت خجالت کشیدم.