سه هفته قبل همین لحظه ها بود که با بابام خداحافظی کردم،روی تختش ازمون دور میشد تا برهicu....
رفتن بی برگشت....باهاش خداحافظی کردم اما هیچ وقت تصورشم نمیکردم اخرین کلامی باشه که بینمون میگذره....
رفت در حالیکه چشماش بی حال و تبدار بود و نفسش تند.....
رفت و من به خیال خام خودم میگفتم فردا بهتر میشه برمیگرده بخش،نهایتا پس فردا مرخص میشه.....
اما رفت که رفت رفت که داغ ب دل من بمونه تا ابد
رفت که اخرین تصویرش تو قلبم اون نگاه قشنگش باشه اون نگاه مظلوم و بی حالش باشه اون نگاه تب دارش باشه
دستمو از دستش جدا کردم و باهاش خداحافظی کردم....
رفت.....