بچه ها خانوادش راضی نمیشدن
مام قصدمون رفتن بود میگفتم این اختلاف فرهنگی و طبقاتی و.. مهم نیست چون ما میریم و باهم مچ هستیم
صدبار حرف زدم صدبار رفتم و برگشتم و خودمو خورد کردم، هیچ تلاشی نمیکنه بیخیال بیخیال شده
امشب گفتم چرا کاری نمیکنی گفت من هر کاری بوده کردم گفتم کم گذاشتی
من خاستگار خوب دارم چرا سر زندگیم قمار میکنی
خاستگاری اومدن بچه ها صیغه ایم
گفتم نمیدونم چی بشه راضی بشن یا نه
گفتم تمومه
گفت باشه
ینی خستم انقد تلاش کردم و غرورمو خورد کردم
شاید تقصیر منه که برمیگردم
ولی قلبا دوستم داره و پرتلاش و کاریه
چرا اینجوریه؟ یچیز بگین قوت قلب بگیرم
خاستگار دارم خیلی خوبن ولی خر این شدم
با خاستگارای دیگه ام زندگی مرفه دارم مسلما