خانما ساعت ۱۱.۵ واکسنشو زدم اومدیم خونه حدود ساعت ۲.۵ بهش بی بی کر دادم (رفلاکس داره)ساعت ۴ قطره استامنیفون دادم قبلش ساعت ۱۲ دادم بهش اما سوالی که دارم از ساعت ۲ همش ناله میکنه خوابش سبک شده وقتی ساعت چهار میخواستم قطره بدم بهش استفراغ کرد تب خفیفم داشت که با پا شویه خیلی زود پائین اومد الانم داغ هست ولی نه زیاد نمیشه گفت تب الان این طبیعی ؟تب تا چند درجه خطر نداره؟وزنش الان پنج کیلو ۶۰۰ هست بهش ۱۲ قطره اسامنیفون دادم این دز درسته؟الان که تبش زیاد بالا نیست به هر ۶ ساعت بدم یا نه همون ۴ساعت یه ؟ببخشید که طولانی شد.
عزیزم هر ۴ ساعت یه بار بده بهش هم برا تبش هم درد پاش امشب هم مواظبش باش لباس زیاد تنش نکن فردا خوب میشه
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
ببین پسر منم ریفلاکسی بود. واکسن دو ماهگی که زد، تا شب همش بالا میاورد. شما استامینوفن همون ۴ ساعت بده. یه وقت تب نکنه و متوجه نشی خطرناکه. امشبم حواست باشه. از فردا ایشالا خوب میشه
مرسی الان یه تاب با بلوز تنش کردم بسه یه پاچه هم رو پاهاش انداختم
نه تاپو در بیار یه بلوز آستین بلند زیر دکمه دار تنش کن بدون شلوار اینجوری تاپ تنش کردی اینم انداختی روش هی سرد و گرمش میشه سرما میخوره شلوار پاش نکن یه ملافه نازک بکش رو پاش همین
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
گفتن شیاف کوچیکه نمیخواد یعنی میشه داد سنش کم نیست واسه شیاف؟
اگه تبش پایین نیومد شیاف بزار، عیب نداره. ولی اگه با استا اومد شیاف نمیخواد. باید شیاف استا کودکان بگیری و نصفش کنی. همشو نزاری یک وقت. فقط اگه تب با قطره و پاشویه پایین نیومد
گفتن شیاف کوچیکه نمیخواد یعنی میشه داد سنش کم نیست واسه شیاف؟
من فعلا ایران نیستم الان پسرم یک ونیم سالشه ولی تا حالا فقط برای تبش شیاف دادن ازاول ولی روی شیاف وزنش رو مینویسه نسبت ب وزنش اگه شیاف داری حتما ببین از چ سن یا وزنی هستش
امیدوارم هرکسی ک منتظر نی نی هستش خدا بزودی بهش یه نی نی خوشکل بده بگو آمیییین دوستان لطفا درخواست دوستی ندید قبول نمیکنم ،ممنون میشم اگه سوالی دارین توی تاپیک های خودم یا خودتون ازم بپرسین 😊