شو شو ی بنده خیلی زیاد به خانوادش مخصوصا ب دوتا خواهرش ک خونه هامون تو یه محله هستش وابسته اس...
البته وابسته بود قبلنا به حدی ک هر روز میرفت خونشون و ریز و درشت مسایل زندگیمونم براشون تعریف میکرد و ازشون نظر میخاست...
خیلی سعی کردم وابستگیشو کم کنم و بهش بفهمونم مسایل زن و شوهری فقط مال زن و شوهره
تا حدی هم موفق شدم البته در طی سالیان دراز😄 و حرص و جوش خوردنام
تا اینکه یه مسایلی بین من و خاهر شوهر پیش اومد از هم یه جورایی کینه به دل گرفتیم( که البته اونم من از چشم شوشو میبینم)
من ک ب اصرار شوشو زیاد خونشون میرفتم تصمیم گرفتم دیگه نرم مگر اینکه دعوتم کنن شوشو هم دیگه کمتر میرف (پسرمونم دنیا اومده بود و بیشتر تو خونه سرش گرم میشد)...
که باز اونم باعث جر و بحثایی شد و گف تو نمیزاری داداشم بیاد خونمونو تو داری ما رو از هم جدا میکنی ...
منم جوابشو دادم
تو این دوران شوهر من هممممممیشه طرف خاهرشو گرفته هممممیشه منو متهم کرده همیشه گفته خاهرم خوبه تو بدی و خلاصه ک با این حرفاش دلمو شکسته
...