2777
2789
عنوان

دعواهاتون رو چجوری جمع و جور میکنید که کار به جاهای باریک نکشه

| مشاهده متن کامل بحث + 250 بازدید | 34 پست
منم خیلی بده ک نمیتونم خودمو کنترل کنم 

ولی من بعدش راحت میشم که همه چی گفتم بهش البته خیلی کم پیش میاد چنین دعوایی بشه ... هروقتم مقصر بودم تا چند روز خودمو زدم مریضی اونم اومده پیشم ، البته واقعا من با قهر شوهرم بیشتر از دو سه روز مریض میشیم هاا

❤پسرم تو آرزوی برآورده شده منی❤   ⚘خدایا شکرت⚘

کلا یکی از تکنیکای کنترل عصبانیت اینه که اون لحظه مجیطو ترک کنی بعد که اروم شدی در‌مورد مشکل حرف بزن ...

من خونه نبودم همین اومدم خونه آتیش شعله ور شد کاراش و خونسردی ش و حق به جانب بودنش منو تا مرز جنون میبره

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

ولی من بعدش راحت میشم که همه چی گفتم بهش البته خیلی کم پیش میاد چنین دعوایی بشه ... هروقتم مقصر بودم ...

منم زیاد از این تکنیک استفاده کردم ولی این دفعه جواب نمیده دیشب تو خواب ناله کردم نمیدونم نشنید یا نیومد

چیکنم یعنی 

خودتو بزن به غش و ضعف و افت فشار اینا🙈

اینجا چکار میکنم من🔫🐴تاپیکها و پستها رو با دقت نمیخونم ببخشید🔫🐴 به نی نی یار میگم چرا ترکوندینم میگه واسه گذاشتن ایموجی خنده   (ر.ک به تنها تاپیکم صفحه ۳  )  شما تو تاپیکای انفجاری صدام کنید من قول میدم با گریه بیام پیتیکوووححححههههه😍😍😍🐎🐎🐎 
منم زیاد از این تکنیک استفاده کردم ولی این دفعه جواب نمیده دیشب تو خواب ناله کردم نمیدونم نشنید یا ن ...

خودتو اذیت نکن چندروز بگذره خودش پیش قدم میشه ، بهش بگو کارت از روی عصبانیت  بوده ضمن اینکه مردها بخاطر رابطه هم که شده تحمل قهر طولانی ندارن

❤پسرم تو آرزوی برآورده شده منی❤   ⚘خدایا شکرت⚘

من دیوونه بازی درآوردم خیلی بد شد روز پدری هم خودشو گرفتار کرد هم منو چجوری فردا برم خونه پدرم 😭


من دیوونه بازیم در حدی هست که مهتابی زدم تو سرمو و سر شوهرمو کوبیدم تو در کمد دیواری  

تیرماه اسلیو انجام دادم.اگه سوالی دارید خوشحال میشم کمکتون کنم.وزن اولیه۱۰۷ و وزن یک ماهگی عمل۹۲

فقط میگم بسه توراست میگی اصلانم باهاش بحث نمیکنم😒😒😒

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....
خیلی عاقلی خوش به حالت  آخه چطوری الان جمعش کنم که هم خودش به اشتباهش پی ببره هم بیخیال کارای ...

ببین فقط سعی کن حمله کنی...سعی کن اونو مقصر جلوه بدی😐😐شوهر من همیشه اینکارو میکنه فقط حرف خودشو میزنه منم مجبور به تسلیم میشم...سعی نکن دفاع کنی بیشتر حمله کن 😑😑😑خدا به دور چه جنگی قرار راه بندازم من

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز