یکی میگف منو پسرخالم همو دوس داشتیم بهم نامه میدادیم پسخالم رف سربازی وقتی برگشت اومد خواستگاری شوهرخالش فوت کرده بوده(بابای پسره)
خلاصه این خانوم ک میره تو حال بشینه مادر دوماد میگه دوتا جوون برن حرف بزنن این خانوم پا میشه ک بره با عشقش تو اتاق حرف بزنن میبینه داداش کوچیکه عشقش پامیشه اونجا میفهمه برا داداش کوچیکه اومدن خواستگاری همون لحظه میگه میخوام با برادربزرگتر صحبت کنم ک ب عنوان پدر اومدن خواستگاری ی حرفایی دارم
میرن تو اتاق با عشقش هردو گریه میکنن و بحث و....
بعد ک از اتاق میان بیرون معلوم بوده هردو گریه کردن داداش کوچیکه پامیشه ک برن حرف بزنن تازه متوجه میشه بابا اینا همو میخوان جاها عوض میشه برادر کوچیکه دست برادربزرگرو میذاره تو دست عشقش
الان اون خانوم ۴۹سالشه ی دختر ۲۲ساله داره ک متاهل هستش شوهر این خانوم خیلی دوستش داره
و برادرشوهر هم طبقه پایین زندگی میکنه و متاهل هس