2777
2789
عنوان

بیاین از عشق بچگیتون بگید +داستان عشق نافرجام کودکیم

| مشاهده متن کامل بحث + 731 بازدید | 20 پست

من فک کنم پسرعمم رو دوست داشتم

دو ماه ازم بزرگتر بود و کلا باهم بودیم یادم نمیاد یه بار هم باهم دعوا کرده باشیم

اون نمی فهمید کلا الآن هم بعید میدونم در این جور موارد چیزی بفهمه یه کم چل میزنه

حتی یسری با چادر خونه درست کردیم و با هم تا صبح موندیم🤦‍♀️ البته پنج سالمون بود کلا هیچی حالیمون نبود

فک کنم هفت هشت سالمون بود بعد نماز می خوند منم تو دلم ذوق میکردم نمازخونه 

من داداشم رو خیلی دوست دارم و هرکی بخواد مقابل داداشم باشه به فناش میدم ولی یادم بچه بودیم در مقابل داداشم بهش کمک می کردم

اصلا یه وضعی   

بزرگتر شدیم

یه سری رفتیم خونه عمم بعد دیدم صدای داداشم میاد و یه نفر دیگه گفتم احتمالا پسر عموش اومده و صدای اونه بعد رفتم دیدم کسی نیست و فقط داداشم و پسر عمم 

منم اسکل

نگو سن بلوغشه صداش تغییر کرده

بعد از یه مدت دیگه حتی جواب سلامام رو هم نمی داد منم دیگه حتی بهش سلام ندادم

و کلا هم چون همسن بودیم همش از نظر درسی با هم مقایسه می شدیم و من کم کم ازش بدم اومد

تا بعد کنکور که دیگه نسبت بهش حالت خنثی داشتم

الآن هم من یک خریت کردم ازدواج کردم و در حال جدایی ام

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

اقا من با خانواده رفته بودیم شمال  من اونموقه ۱۵ سالم بود  عاشق پسر ویلا بغلیمون شدم  بد جور  در حد جنون ها  چون چشماش عسلی بود  ته ریش میزاشت  اونموقه  موبایلم داشت  ماشینم داشت   (من دهه ۶۰ هستم) بعد هی به همدیگه آمار میدادیم   باور کنید اسمشم نمیدونستم  فقط همو میدیدیم  و به هم نگاه میکردیم و اینا  روزی که داشتیم بر میگشتیم  تهران  یه نامه نوشته بود  داده بود به پسر بچه باغبونشون بده به من   که اومد بهم نامه رو داد   شماره تلفنشو اینارو داده بود   و ازم تعریف کرده بود   داداش کوچیکم دید به بابام گفت  منم از ترسم  نامه رو ریز ریز کردم انداختم دور  بدون اینکه  شماره رو حفظ کنم     بعد خیلی ناراجت شدم رسیدیم تهران کلی گریه کردم و افسرده شده بودم  و افت تحصیلی کردم  اون سال  تجدید شدم  هرچی مادرم اینا میگفتن چته  میگفتم دوباره بریم شمال  اونام میگفتن تازه برگشتیم    چته   تو  بعد سال دیگه که رفتیم  شمال  اون پسر چشم عسلیه  دیگه  اونجا نبود انگاری  رفته بودن ازونجا کلا   خودشونم تهران بودن   الانم که ازدواج کردم  بعضی وقتا میگم  چقدر عشق اول جالب بود و من چقدر جدی بودم روش  خخخ

این منم (نامفهوم تر از نقاشیهای داوینچی ،تنها تر از فروغ، بیباک تر از فریدون ،صادق تر از هدایت ،مرتد تر از شاهین )😊
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز