وقتی که بچه بودم پسر عمه مامانمو خیلی دوست داشتم از اون دوست داشتن ها مثل دوستای صمیمی فقط دوسال ازم بزرگ تر بود آخه همیشه باهم بودیم وبازی میکردیم روز به روز علاقه ام بهش بیشتر میشد کم کم دیگه نشد باهم باشیم چون تقریبا دوتامون نوجوان شده بودیم ویجورایی زشت بود دیگه بهم نگاه نمیکرد حتی سلام توی دلم اون دوست داشتن بچگی شده بود یه عشق تااینکه فهمیدم با کسیه دیگه داشتم عشقشو تو دلم میکشتم سال آخر دبیرستان دوماه به کنکور بهم گفت خیلی دوستم داره وتواین سالها بهم فکر میکرده ازم خواست یه فرصت بهش بدم و دوماهی که باهاش بودم بهترین روزای زندگیم بود ولی دیگه مثل قبل نمیخواستمش بعدش برام یه خواستگار اومد نمیدونم چی شد که روی همه چیز پا گذاشتم تصمیم گرفتم برای یکبار عاقلانه فکر کنم پسری که دانشجو وهیچ چیزی نداره یا خواستگاری که مرد زندگیه وهمه چی داره من همسرم و انتخاب کردم واون بعد من داغون شد وروزها توی خونه موند وگریه کرد اینا رو دختر خالش بهم گفت من ازدواج کردم ودرحقش بد کردم کاش هیچ وقت بهش فرصت نمیدادم الان میدونم با کسی آشنا شده وبهش علاقه پیدا کرده منم هیچ حسی بهش ندارم وعاشق همسرم شما از عشقای نافرجامتون بگید
حس های اون زمان که عاشقی حساب نمیشدن ، من عاشق پسر همسایه و بازیگر و پسرای فامیل میشدم هر کدوم یه دوره کوتاه .. الان از یاد آوری بعضی هاش خجالت میکشم انقدر ضایع بودن !!
منم دقیقا مثه داستان شما.امامن گاهی اوقات باخودم فکرمیکنم اگه باهاش ازدواج کرده بودم شایدخوشبختربودم
خدایاسرده این پایین ازاون بالا اگه میشه نگام کن یه کاری کن اگه میشه فقط گاهی خودت قلبمو ها کن خدایاسرده این دستام ازاون بالاخودت ببین میلرزه مگه حتی همه دنیا به این دوری به این سردی می ارزه😔
خدایاسرده این پایین ازاون بالا اگه میشه نگام کن یه کاری کن اگه میشه فقط گاهی خودت قلبمو ها کن خدایاسرده این دستام ازاون بالاخودت ببین میلرزه مگه حتی همه دنیا به این دوری به این سردی می ارزه😔
یه بار بچه بودم عاشق پسر خالم شدم خیلی بهم محبت میکرد و مهربون بود شاید تنها کسی بود ک انقدر باهام خوب بود ...ازم ۴ سال بزرگتره بعد بهش ابراز علاقه کردم توی سن ۱۵ سالگی بهم گفت دوستم تداره و عاشق کسی دیگه اس منم افسردگی گرفتم کارم ب دارو و قرص کشید کم کم کم کم بخاطر شرایط روحبم خیلی مذهبی شدم و الحمدلله خوب شدم بعد از پسر عموم خوشم اومد اون مذهبی بود یه جورایی یاد پسرخالم میکردما اما چون مذهبی نبود میدونستم ک ب درد من نمیخوره بحث ازدواج پسر عموم و من پیش اومد و ....انگار داستم خودمو اماده میکردم برای ازدواج که یه سری رفتار هاش از چشمم انداختش ( قلیون میکشید میرقصید با دخترا راحت بود و...با اینکه مذهبی بود) گذاشتمش کنار و هنوز هم با خودم میجتگیدم ک پسر خالم ب درد من نمیخوره تا همسرم اومد خواستگاریم و قبول کردم الان هیچکس ب اندازه شوهرم دوست ندارم بهترینه بهترین اما هنوزم گاهی یاد روزایی ک پسر خالمو میخواستم میوفتم گاهی باخودم میگم شاید اگر اون بود خوشبخت تر بودم اما منطقی ک فکر میکنم میبینم هیچکس بهتر از نفسم نیست و یه تار موشو ب هیچکس نمیدم
از همین الان الان شروع میکنم با انرژی زیاد برخلاف همیشه!۱۲/۵از وزن ۹۰ هدف اول ۸۵ بعد ۸۰ بعد ۷۵ بعد ۷۰ بعد ۶۵!من میتونم قطعا میتونم 💪💪💪💪