سلام خانومهای گل
داستان زندگیشو براتون خلاصه مینویسم،بگین شما بودید چیکار میکردید و اگر یک راه درست هم به ذهنتون رسید ،لطفا بگید.داره دیوونه میشه.فردا ساعت ۱۱ هم وقت وکیل داره..
اسمش رو میزاریم بیتا.
بیتا ۱۸ سالگی عاشق میشه ولی پدرش مخالفت میکنه،پسره بعد از ۲ سال دوستی از ایران میره.تو یکی از مهمونی های خانوادگی دایی یکی از دوستهاش که ایتالیا زندگی میکرده اینو میبینه و عاشقش میشه.اون موقع اون اقا که اسمش رو میگیم اینجا نوید داشته دکتری معماریشو میگرفته و ۵۰ ساله هم بوده،یه مرد خیلی مهربون و اروم و نجیب..ازدواج هم نکرده بوده.بیتا که با رفتن عشقش دنیاش به هم ریخته بوده و ۲ سال بوده که عشقش هم رفته بوده و خبری ازش نداشت با ازدواج موافقت میکنه.
هستین عزیزای مادر؟؟؟؟؟