بیاین بگم چیشد
یساعت رفته بود بیرون
وقتی اومد کلی چیپس و پفک و اینا بود تو کیسه
داد ب بچها کلی گفت و خندید انگار هیییچی نشده
منم تو اتاق بودم
اومده یساعت زل زده بهم بعد میگه ادم شو
میگم چرا
میگه چون بشه رو این زندگی حساب کرد
گفتم چجوری شم مثلاااا
گف مث خواهرام
((۵ تا خواهر داره ک همشون فرهنگی ان و معلم))
گفتم چرا مث اونا
گف با فرهنگن و جربزه دارن و عین دسته گل ان و عین ادم برخورد میکنن
گفتم زندگی هیچکس بما مربوط نیست هر کی برا خودش
بعد گفتم بخدا دیگه دوستت دارمات و باور نمیکنم
گف بجهنم ک باور نمیکنی بخدا بخاطر این بچها نگهت داشتم وگرنه میدم خواهرام نگهش میدارن خودمم میرم با پسر خاله هام عشق و حال
..
گفتم بده نگهشون دارن خب منم میرم پی خودم
برگشت گف اه اونموقع گفتند هااااا نگیرمت
گفتم کی؟
گف خواهرام
گفتم چرا
گفت ک خواهرام وقتی دیدنت گفتن عبوس و مغروره نگیرش😭
((حالا خواهررشوهرام عاشق منن ها))
اونموقع ۱۷ سالم بود استرس داشتم و نتونستم خوب ارتباط برقرار کنم باهاشون فکر کردند مغرورم
ولی بچها انقددررر دلم شکست ک حد نداشت
انگار شوهرمو از چشمم برداشتن انداختند رفت
گفت من خیییلی از همسن و سالام بالاترم مثل شوهر دختر خالت نیستم ک دختر دم بخت داره و هنوز مستاجره😒
گفتم به این یدونه خونه مینازی؟
گف اره مگه کمه؟
منم دیگه دیدم فایده نداره بحث نکردم..
الانم پاشد رفت..
بچها من قصد طلاق ندارم نه اینکه عاشقش باشما نه
فقط بخاطر این دوتا فرشته نمیخوام بچه طلاق بشنن...
ترخدا راهکار بدین یکم زبون چرب و نرم داشته باشم فقط تا دعوامون نشه همین😭😭😭😭😭