مامانم الان اومد تو اتاقم گفت چرا لامپو روشن میزاری پول برق زیاد میاد اتاقمم پنجره نداره تاریکه
لامپو خاموش کرد و رفت
حس اضافه بودن بهم دست داده
دوروزه مث اسب دارم براش خونه تکونی میکنم
کلفت که نیستم
بخدا وقتی باهام کار داره یا کارش گیره مهربون میشه وقتی کارت نداشته باشه محل سگم بهت نمیزاره
فقط منتظر یه فرصتم از این خونه برم پشت سرمم نگاه نکنم
دلم میخواست پسر بودم ببینم بازم میتونست اینطوری کنه باهام
هر وقت شرو میکرد غر زدن و اینو اونو تو سرم بزنه منم از خونه میزدم بیرون یا دادو بیداد میکردم اونم ساکت میشد
حیف فقط حیف
دلم شکسته از دستش