خستم کزده اخه یه آدم آنقدر نفهم نمیشه
دو سال و نیم ازدواج کردیم به خاطر پدر مادرش که تویه ساختمونیم و شدیدا اهل دخالتن دعوا نداشت داشته باشیم هر بلایی سرم آوردن از حسادتشون که نذاشتن پسرشون برای من و زندگیم باشه از بی ادبیایی که در حق من و خانوادم کزدن از کم کذاشتنشون از تعصب و عصبانیت بیش از حد شوهرم که به خاطر خانوادش بود خسته شدم
آخر سر بگه تو با کارات زندگیمون به آخر رسوندی تو خراب کردی همه چی رو
دیگه من باید چیکار میکردم فحش بشنوم هیچی نگم بمونم تو این زندگی کوفتی نداری بکشم بمونم کتک بکشم حق و ناحق بکشم بمونم آخر سر این حرف بشنوم
دارم میسوزم از این حرفش