بچه ها داشتم ناهار درست میکردم اونم تو اتاق بود
یهو صدای فس و فس شنیدم خیلی آروم داشت گریه میکرد
بچه ها خیلی ترسیدم اون موقع
خواستم برم تو اما گفتم شاید اونطوری راحته رفتم آشپزخونه ولی تمومش نمیکرد الکی صداش کردم بعدش متوجه شدم که چیزایی رو جمع میکرد داشت اشکاشو پاک میکرد و جواب نمیداد رفتم تو سریع سرشو انداخت پایین که مثلا داره دنبال چیزی میگرده اصلا هم جواب نمیداد.
منم یه لحظه هم ناراحت شدم هم نتونستم جلو خودمو بگیرم گفتم واسه چی گریه میکنی؟؟
برگشت نگام کرد گفت کو من گریه میکنم؟
باور کنین نمیدونم چرا ولی خیلی عصبانی شدم از اینکه داشت تابلو دروغ میگفت با عصبانیت گفتم میگم واسه چی گریه میکنی؟
اونم جا خورد بدتر از خودم جوابمو داد گفت منم میگم گریه نمیکنم
چیزی نگفتم رفتم آشپزخونه بعدش اومد بغلم کرد گفت ببخشید سرت داد زدم .
منم معذرت خواستم
باز دوباره چشاش پر شد گریه کرد بغلم کرد
گفتم من میترسم واسه چی اینجوری میکنی چیزی شده؟
گفت نه مگه قراره چیزی بشه؟بعدشم هی من میخواستم موقع ناهار بپرسم دلیل گریشو ولی اونقدر لفتش دادم که رفت.
بچه ها من میشناسم لحن حرف زدنشو کاملا ساختگی داشت حرف میزد چطوری بگم خودشو گم کرده بود
بچه ها دلم گرفته بد جور یعنی چی شده؟؟