تنها چیزی که ممکن است الان حالم را بهتر کند اینست که به خانه برگشته باشم از آخرین روز مدرسه قبل از عید. بوی فرش شسته شدهی نمناک بیاید.مامان برای من و بقیه ی خواهروبرادرام لباسهای عید خریده باشد، شبیهِ هم. کفشهایم انقدر نو باشند که بتوانم از جعبه دربیاورم و روی فرش بپوشمش. پیکنوروزی را از کولهپشتیام دربیاورم و با ذوق ورق بزنم. بعد کنار سره های سفره هفت سین دراز بکشم به تک تک جوانه هایش نگاه کنم و به عیدیهایی که خواهم گرفت فکر کنم. اصلا شاید امسال انقدر عیدی بگیرم که با برادرم پولهایمان را بگذاریم روی هم و یک آتاری بخریم. آه ای آرزوی بزرگِ دلهای کوچک!مادر بزرگ هم یک شماره و ردیف نباشد توی بهشتزهرا. زنده باشد. لباسهایش گلگلی باشد. نشسته باشد روی تشکچهاش. کمد چوبیِ کرمرنگش بوی صابون بدهد. تلویزیون سیاه و سفیدمان را روشن کنم و این آهنگ پخش شود که "بهار آمد و شمشادها جوان شدهاند"... و انقدر بچه باشم که نفهمم اینجایش که میگوید "دوباره آینهها با تو مهربان شدهاند" یعنی چه؟آنقدر بچه باشم که ندانم در زندگی روزهایی هست که آینهها هم با تو نامهربان باشند