میخوام یه خاطره براتون تعریف کنم ولی یه ذره چندش آوره به بزرگیتون ببخشید! اون موقع با شوهرم دوست بودم میخواست تازه بره سربازی، واسه اخرین بار قرار گذاشته بودیم که همو ببینیم و فرداییش بره پادگان. رفتیم پیتزا خوردیم و همینطور داشتیم راجب این دو سال دوری و دلتنگی و اینا حرف میزدیم. من یه قلوپ نوشابه خوردم. تاحالا شده بعد از خوردن نوشابه گازش از دماغتون بیاد بیرون؟؟!! (لعنتی خیلی حس بدیه) خلاصه گاز نوشابه اومد تو دماغم یهو اشک تو چشام جمع شد. حالا شوهرم بنده خدا هی میگه آروم باش چشم رو هم بزاری میگذره تروخدا گریه نکن... منم خندم گرفتههههههه نمیتونم خودمو نگه دارم. پاشدم گفتم ببخشید میرم دستشویی الان میام. هیچی دیگه رفتم خنده هامو کردم و برگشتم. باز میگفت تروخدا من نیستم اینجوری گریه نکنیا من دیوونه میشم. منم رفتم تو قافه گفتم سعیمو میکنم ولی خیلی سخته!!! تا همین چند وقت پیش راز اون حلقه ی اشک تو چشممو نمیدونست!!! تازگیا بهش گفتم😂
شما هم خاطره یا سوتی خنده داری دارید بگید بخندیم دلمون شاد شه❤️