پدربزرگو مادربزرگ شوهرم فوت شدنی خونوادم تو همه مراسماشون رفتن ختم چهل سالگرد دیدن خونوادش بچه هاش اونوقت مامان من یه عمو داش فوت شده چن روزه پدرشوهرمینا نیومدن که هیچ شوهرمم چون یکم با داداشم بحثشون شده بود یه مدته خونه مامانم نمیاد الان که وظیفش بود بیاد تسلیت بگه نیومد باهم اومدیم من فک کردم میاد تو ولی نیومد میدونم هرچیزی عوضی داره یا باید بیخیال باشم ولی خجالتو چیکار کنم کلب خجالت کشیدم پیش خونوادم با اینجور شوهرا باید چیکار کرد اونایی که خوشبختن یکم راهنمایی کنید😔😔😔😔
عموی مامانتون یه کم دوره واسه اینکه مادرشوهرت اینا بیان عزیزم. مثلا مادرشوهر من چند وقت پیش واسه عموی من اومد ولی دیگه واسه عموی مامان و بابام نمیان که. شوهرتم دیگه چه میشه کرد جلوی خانوادت بگو کاری براش پیش اومده یا مریض احواله مجبوری بپوشونی دیگه یه جوری...
تو چرا باید خجالت بکشی؟ شوهرت باید بکشه ک شخصیت خودشو خورد کرده ولی از طرفی اولویت احترامش ب تو باید باشه میومد تو یه تسلیت میگفت میرفت .گازش نمیزدن ک
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!