خانما من قبلنا هم تایپک زدم و از مهریونی و درک بالا مادرشوهرم گفتم الان ۴ ساله عروسشونم ولی هیچوقت مشکل نداشتیم باهم
حالا آدر تولد دخترم بود و اولین سالشو تدارک حسابی من در حد خودمونم که عکساش تو تاپیک قبلیم هست
زدم زدم دوروز قبلش دعوت گرفتم گفت باشه ما هیچ کاری نداریم و میایم
حالا روز تولدش شاعت ۱۲ ظهر زنگ زده ما نمیتونیم بیایم گفتم چرا گفت پدرشوهرت سرما خورده گفتم اشکال نداره بیاد نمیزارم دخترم برم نزدیکش میترسی مریض شه گفت باشه به شوخی گفتم یه وقت نگی نمیایم حداقل بخاطر پسرت بیا که بتجناقش هست نگه این پسر چرا پدر مادرش تو تولد دخترش نیستن
شد ساعت ۴ نیومدن یک ساعت دورن از ما ولی ماشین دارن
زنگ زدم گفتم چرا نیومدین دلواپستون شدم گفت هنوز خونه ایم پدرشوهرت رفته بیرون بیاد میایم شد ۶ نیومدن هوا تاریک گفتم به شوهرم زنگ بزن ببین کجان گفت من دستم بنده خودت بزن با اکراه زنگ زدم میگم کجایین نگرانمون کردین گفت نمیایم والا
گفتم چرا گفت حوصله نداریم 😦منم گفتم باشه دلم شکست خیلیم شکست