دلم برات تنگ شده. نمیدونم الان داری چیکار میکنی ولی مشغول هر کاری که هستی امیدوارم خوشحال باشی. چهار سالی هست که ندیدمت. حتی دیگه مطمئن نیستم چه شکلی شدی. موهای من که دیگه شروع کردن به سفید شدن. موهای تو رو نمیدونم. گاهی که اتفاقی عکسهات رو میبینم دلم میگیره. چشمهات رو میبینم که زیرشون پف کرده و چروکهای ریز گوشهی چشمهات نشستن. دوست ندارم این رو بگم ولی... ولی دیگه به اندازه قدیم قشنگ نیستی. یه زمانی قشنگترین آدمی بودی که از نزدیک دیده بودم. باعث میشه یاد گذشته بیفتم. یاد روزهایی که هنوز با هم خوب بودیم. روزهایی که برای من قشنگترین آدم دنیا بودی. ولی مهم نیست که مثل قبل نیستی. من به خاطر چهرهت دوستت نداشتم. من دوستت داشتم چون هر بار که میدیدمت قلبم تندتند میزد. برای همینه که بعد از این همه سال هر جا که میرم اولین چیزی که توی ذهنم میاد تو هستی. و میدونم که هنوز دیدنت باعث میشه قلبم تند بزنه.
این چند خط رو میذارم اینجا به دو دلیل. یک اینکه بگم چقدر دوستت دارم. دو اینکه بگم من رو ببخش. ببخش که از یه جایی دیگه باهات حرف نزدم. دلیلش این نبود که دیگه دلم نمیخواست باهات حرف بزنم. دلیلش این بود که دیگه نمیشد. دیگه نمیتونستم به کاری ادامه بدم که درست نبود.
این چند خط رو میذارم اینجا تا اگه یه روز دنبال نشونههایی که اینجا برات گذاشتم گشتی بیای و این چند خط رو بخونی.
خداحافظ گلم.
