خاطره بارداری تا زایمان من...
۵ماه از ازدواجمون میگذشت و کم وزیاد اقدام کرده بودیم درست همون ماه که مطمئن بودم باردارم جواب ازمایش منفی شد و ما ناراحت وناامید هرچی منتظربودم پریودشم نمیشد یک هفته ازموعدم گذشت رفتم دکتر سونو کرد گفت باردارنیسم و دیواره رحمم زخیم شده و برام امپول نوشت که اگر تا یک هفته دیگه پریودنشدم امپولو بزنم اون یک هفته هم گذشت باز ازمایش منفی بود رفتم سونو جایی دیگه که شاید کیست دارم که پریودنمیشم دکترگفت باردارم و قلب جوجه داره میزنه من باورم نمیشد رفتم ازمایش دادم مثبت شد و بی بی چکم مثبت شد واین شد شروع بارداری من ...ویار زیادی نداشتم فقط یک هفته اونم عصر که همونم رفع شد تا ۲۱هفتگی همه چی عالی وخوب گذشت ولی بعدش یهو حالم بدشد رفتم دکتر گفت بچه داره دفع میشه و بستری ۲روز بستری بودم که بادارو جلو دفع بچه روگرفتن و کارمن شد هفته ای امپول و هرروز هزارنوع دارو باز ۲۹هفتگی بندناف دور گردنش بود باز ۳۲هفتگی حساسیت به جفت و۳۴هفتگی اب دورش اومد روی ۷😐😐تا ۳۸هفتگی رفتم مطب دکترم گفت ۷بهمن شب بیابیمارستان بستری شو تا شیفتم هس عملت کنم واسترسای اصلی شروع شدهرروزش اندازه صدسال میگذشت تا رسید دوشنبه عصررفتم مطب و نامه بستری رو گرفتم و رفتم خونه یه حموم کوچولو کردم و با مامانم و شوهرم رفتیم بیمارستان من به دکترم گفتم اگرمیشه جوری عمل شم که تاریخ تولد پسرم بشه ۸بهمن که قبول کرد من ساعت ۱۱بستری شدم و ساعت ۱۲و۵۵وقیقه با پای خودم رفتم اتاق عمل و بیهوشی کامل بودم تااینکه وسط بخیه زدن بهوش اومدم وماکس روی دهنم برداشتم شروع کردم داد زدن که باز بیهوشم کردن و توی ریکاوری هم خیلی دادو فریاد کرده بودم که مامانم میگفت هم صدای خودت میومد هم بچه ات😐😐اینم شد خلاصه خاطره زایمان من😁😁
