از بعد از ناهار خواهرشوهرام اومدن خونمون، دو قلو هستن پونزده سالشونه. واااای یکسره حرفای چرت و پرت میگن راجب مدرسه و معلماشون. تک تکم نمیگنا، دوتا همزمان. حالا کلی مقوا و چسبم با خودشون اوردن براشون جعبه ی ولنتاین درست کنم. نمیدونم چرا مادرشوهرم یه کلمه بهشون نمیگه این دختره حاملست گناه داره.... مغزم داره منفجر میشه بخدا. حالا از این طرف شوهرم الان از سرکار اومد گفت نزدیک بود بهم ماشین بزنه منم ناخوداگاه سرش داد زدم گفتم انقد که بی دقتی. جلوی خواهراش بهم گفت چیه چرا وحشی شدی... این دوتا هم تا دیدن داریم بحث میکنیم گفتم ما داریم میریم خدافظ!!! یعنی فقط اومدن منو روانی کردن و رفتن. هوف بخدا دست خودم نیست اعصاب خودمم ندارم تازگیا. چرا اینا حالیشون نیست. یاد اول بارداریم افتادم که مادرشوهرم آرد و کره آورده بود گفت واسه دخترام کاچی درست کن!!! گفتم مامان کاچی سقط میاره گفت خب تو نخور که فقط درست کن. یعنی واقعا حالیشون نیست؟؟ خیلی حالم بده اه
اینا از علائم افسردگیه، فکر کن خواهرای خودت هستند واقعا اینقدر عصبی شدن داره؟! راه حل داره از این به ...
بخدا اگه خواهر خودم بود بهش میگفتم حوصله ندارم راحت میشدم. ولی اینا نمیشه... امروزم کارنامشونو گرفتن معدلشون بالا بود اگه میگفتم حوصله ندارم هزارتا حرف درمیاوردن که زنداداشمون واسمون ارزش قائل نیست و اینا