نویسنده ای ؟ یا چی
رمان میگی؟
نمیدونم چی بگم
واقعیت زندگی، نه برای من البته!!
بهم نریز منو نصف شبی
استارتر یه جوری با جزئیات نوشتی فک میکنم دارم رمان میخونم
وای خدا کنه داستان باشه اخه چرا احازه میدین زندگیتون سردبشه
انگار هیشکی خوشبخت نیس😢
ای خدا چرا زندگیا اینجوری شده آخه
دوستانی که از قبل نوشته های من رو دنبال میکردن در جریان هستند، برای دوستان جدید باید بگم بنده می مینویسم از وقایع زندگی دیگران. همیشه زندگی یک زن.
همونجا به دیوار تکیه دادم، دیگه گوشام چیزی نمیشنید، یک جایی بند این رابطه پاره شده بود، یکجایی دیگه باید میرفتیم، من دور تر میشدم، اون هم!
موندیم، روزمرگی کردیم، جلوی همه فیلم بازی کردیم، باهم بودیم و بی هم.
قبلا همیشه به این وضعیت که فکر میکردم با خودم میگفتم میرم جلو و داد میزنم و حق خودش و اون دختره رو کف دستشون میذارم، ولی الان با اینکه اشکام رو گونه هام جاری بود حسی نداشتم، انگار تو این یکسال کم کم تموم شده بود غیرتم، عشقم، همه‌چیزم، آروم در رو باز کردم و از پله ها اومدم پایین، پله آخر رو انگار ندیدم، افتادم پام پیچ خورده بود گریه میکردم، بیشتر از درد پام تا دلم!
کمی روی پله نشستم، سردتر شده بود هوا!
راه افتادم توی کوچه، سبک شدم انگار، بار رابطه سردمون انگار از روی دوشم برداشته شده بود، حس آزادی و رهایی، چرا؟!
من امشب، در این کوچه، تنها، زیر دونه دونه برفی که از آسمون برای جشن رهاییم داره میباره، دوباره زاده شدم!
نمیدونم کجا میرم، چکار میکنم، ولی میدونم که از فردا زندگی برای من دوباره آغاز خواهد شد....
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
29 ثانیه پیش
32 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
