ما یه سال سیزدهبهدر بود
رفتیم روستای آبا اجدادی
هوا فوقالعاده دلپذیر، بوی بهار، طبیعت سبز و بلندی علف تا کمر و خلاصه یه هوای بهشتی
پدر من بالشت به دست طبق معمول از ماشین پیاده شد که سریع یه جایی دراز بکشه
مامانم بهش گفته بود که آقا جوجه رو شما بیار
پدرمم گفتن من جوجه نمیخورم پس نمیارم
مامانمم لج کرد نیاورد
ن بابام آورد ن مامانم
مسافتی که ماشینو پارک کردیم تا جایی که بودیم فاصلهی زیادی داشت
هیچی دیگه ناهارو یکی یکی پراکنده شدیم روی سفرهی فامیلا😂😂😂 جوجه هم همونطوری توی ماشین موند