مدتیه وقتی بیرون از خون هستم دیگه بهم زنگ نمیزنه، نگران نمیشه، دلتنگ هم نه!
بیشترین دیدارمون نه شب سر میز شام، کم حرف میزنه، منم چیزی نمیگم، سرد شده من هم!
یکسره تو گوشیه ، منم از بیکاری و تنهایی با اینکه چشمان از خستگی میسوزه ولی خب چاره ندارم، کنجکاو نیستم داره چکار میکنه گاهی تند تند تایپ میکنه، بالبخند! دیگه نه خبری از قهوه های دو نفره تو نور کم جلوی تلوزیون هست، نه فیلم و پاپ کرن که برام درست میکرد، همونجور شور و چرب!
قبلا انگار تخت برامون کوچیک بود ولی الان بینمون اندازه دونفر دیگه جا هست!!
امروز از صبح دلشوره داشتم، از اون حال هایی که انگار میخواد یچیزی بشه، سر کار هم کلافه بودم، نه زنگ زد نه زنگ زدم. رفتم کمی پیاده روی کنم بلکه سرما، داغی سرمو کم کنه، آنقدر رفتم و رفتم وقتی به خودم اومدم ساعت ده شده بود.
یه دربست و دم در خونه، ماشینو تو نبرده بود، پشت در واحدمون ایستادم یه نفس عمیق برای روبرویی با کوه یخ وجودش، صدای حرف زدنش شنیدم بلند بلند... با خنده و انرژی، از اون حال هایی که مدتهاست ازش ندیدم، در رو باز کردم و رفتم تو، دلم میخواست برگردیم به اون روزا با خنده بیاد جلو بگو کجا بودی دختر، بیا ببین چی پخته سر آشپز!! داشت میگف عشقم تو نگران نباش مگه من مردم...
حس میکردم دیگه برام مهم نیست، ولی بود، یلحظه چیزی تو وجودم فرو ریخت...