شده بزرگترین تصمیم زندگیتون رو اشتباه گرفته باشین؟اونم تو سنی ک هیچ توجیحی حتی احمقانه نتونین براش بیارین؟ گاهی که به زندگیم نگا میکنم و فکرم درگیر هس حتی این فکر ک شوهرم ممکنه بتونه فکرمو بخونه هم بهم استرس میده! میترسم هربار که ازم میپرسه چیشده چرا توخودتی چرا پنچری از دهنم دربره و بگم چون تو رو انتخاب کردم!شوهرم مهربونه ولی متاسفانه کافی نیس خدا منو ببخشه ولی دست خودم نیس! هربار فکر میکنم چطور ی فرد بیسواد رو به دکتر و مهندس ترجیح دادم و خودم رو مجبور کردم که سطح زندگیمو تا این حد پایین بیارم حالم از افکار زمان مجردیم بد میشه! چطور خونه ی پدریمو با همچین آلونکی عوض کردم؟جایی ک حتی روم نمیشه فامیلام بیان!چطور استقلالمو از دست دادم که حالا مادرشوهرم تصمیم بگیره من چی بپوشم چی بخورم چون همه ی درامد شوهرم تاکیید میکنم همه درامد شوهرم میره تو حسابش اون وقت این زن برامون بجاش سیب زمینی پیاز و مواد غذایی میخره میفرسته! چرا به اینجا رسیدم؟منی ک خودم شاغل بودم و در رفاهی که حالا قدرشو میدونم زندگی میکردم!امشب خواستگار دختر عممو دیدم که تو همه چی یه سرو گردن ازش بالتر بود و من حسادت کردم ، متاسفانه حسادت کردم که من و شوهرم هیچ تشابهی بهم نداریم و از همه بدتر دیدار و محبت های هر سه وعده این زن و شوهرم و تعصب بیجا شوهرم روی خانواده اش حسابی ازارم میده !