اوایل ازدواجم بود.۵۴ نفر مهمون داشتم.بعد شام مهمونام چون مسافر بودن همشون رفتن من موندم و کلی خستگی و کلی ظرف و خونه بهم ریخته از خستگی داشتم میمردم.یهو دختر عمم زنگ زد جیغ میزد نازی بیا دارم بیمارستان دردم گرفت دارم میمیرم.سریع لباس پوشیدم رفتم بیمارستان ۴ ساعت بعدش اومدم خونه.خونه کاملا مرتب همه ظرفا شسته😍😍😍😍
هر وقت مریض میشم گریه میکنه میگه فدات بشم طاقت مریضیتو ندارم
نمیزاره من جارو بزنم میگه کمرت درد میگیره
مامانو رو خیلی دوست داره با دل و جون کاراش رو انجام میده میگه خودم نوکرشم
هر جا حرفا منو جایی به دردش میخوره حتی پیش رییسش دوست و همکار و فامیل میگه به قول خانمم
خاطره خوب زیاد دارم ولی فعلا ازش دلخورم چیزی یادم نمیاد😕😕😕
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستتاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
