سلام دوستان. نمیدونم شاید جاش اینجا نباشه ولی من واقعا درموندم و میخوام به چند نفر بگم مشکلمو که ببینم کجای کارم اشتباهه.
پارسال با یکی اشنا شدم. اون موقع هردومون دانشجو بودیم و اون ازم یه سال بزرگتره. اوایلش مثل دوستی های دیگه بود ولی به مرور زمان که همدیگه رو بیشتر شناختیم تصمیممون واسه ازدواج جدی شد. یه مشکلی که داریم ایشون خیلی جزئی نگر و کنترل گره و اگه یه چیزی برخلاف میلش نباشه خیلی زود عصبانی میشه و اخرش به دعوا میکشه. حتی اگه اون کارو عمدی نکرده باشم. مثلا من یکم حواس پرتم و خیلی چیزا سریع یادم میره. یه وقتایی بود که مثلا از خونه میرفتم دانشگاه بهم میگفت رسیدی خبر بده. بعد من که یه اتفاقی میفتاد عجله میکردم یا... یادم میرفت بهش خبر بدم و ایشون زنگ میزد ناراحت و عصبانی میشد و اگه در مقابلش منم از این رفتارش ناراحت میشدم کارمون به دعوا و قهر میکشید. ایشون پسر خیلی خوب و پاک و درس خون و کاری هستند و الان چند ماهیه سربازن و قراره بعد تموم شدن سربازیشون بیان خواستگاریم. با اینکه از هم دوریم ولی بازم هر روز باهم حرف میزنیم و از حال هم خبر داریم. مطمئنم خیلی دوسم داره چون علاوه بر کارایی که واسم میکنه که نشون میده دوسم داره احساسشو میتونم از تو نگاهش بخونم. شاید مسخره بیاد به نظرتون ولی وقتی تو چشماش نگاه میکنم عمق احساسشو درک میکنم. حالا نمیدونم از دوست داشتن زیادشونه یا شخصیتشون یه باوری هم که دارند اینه که زن یا دختر تنهایی نمیره بیرون. با اینکه تو خونواده ما اینطوری نبوده. من اکثر مواقع جایی بخوام برم از بابام میخوام منو برسونه ولی اونم به خاطر تنبلیمه و گرنه بابام انقدری استقلال داده بهم که تنهایی برم جایی بیام. من الان ۲۱ سالمه و چون دانشجوام تو خوابگاه میمونم و ایشون حساسیتش نسبت بهم بیشتر شده و خروج منو از خوابگاه به جز موقع دانشگاه رفتن ممنوع کرده. حتی حق ندارم پیاده روی هم کنم یا یه مسیری به دانشگاهو پیاده برم. نمیدونم از بی اعتمادیشه یا چی که خیلی اذیتم میکنه. خیلی دوسش دارم چون هم پسر خوبیه و هم عاقله. و هم من تنبلی تخمدان دارم و این باعث میشه تو اینده سخت بچه دار بشم. ایشونم اینو چند ماهیه که میدونه و کلی تحقیق کرده راجبش و گفته به خاطر این مسئله ازت دست نمیکشم و هرکاری میکنم که خوبت کنم. حتی رو خورد و خوراکم و زمان خواب و بیداریم و ورزش کردنمم حساسه و همش پیگیر که بتونه خوبم کنه. یه وقتایی حس میکنم مادرمه که داره اینطوری ازم مواظبت میکنه. وقتی گریه میکنم پیشش پا به پام گریه میکنه. وقتی میخندم چشاش برق میزنه و اونم میخنده. به دوست داشتنش شک ندارم و میدونم دوسم داره از ته دل و تا اخرش به پامه. ولی این افکار که ممکنه تو اینده نذاره تنهایی بیرون برم و مجبورم کنه تا وقتی از سر کار میاد تنها تو خونه بمونم ناراحتم میکنه. البته اینم میگه که نمیذاره هیچوقت حوصلم سر بره و وقتی از سر کار بیاد هرچقدرم خسته باشه هرجا بگم میبره منو. میدونمم میکنه چون چندین بار ثابت کرده برام که واسش مهم تر از خودشم. من الان میخوام از این ترس و دودلی هام واسه اینده خلاص بشم و با اعتماد بهش و خوشحالی به اینده امیدوار بشم و منتظرش بمونم. ولی واقعا نمیدونم چطوری. کسی نظری نداره؟