بهترین روز زندگیه من تا اینجا روزی بود ک بعد چنروز خواستگاری از یک خانمی ک اقوام نزدیکمون ولی راه دور بود جواب مثبت گرفتیم و چون پدرش تو شهرشون ادم سرشناسی بود و همه میشناختنش و کم کسی نبود برا خودش فک میکردیم جواب منفی بدن🤭
اونروزا ی ختم قران نذر کرده بودم ازترس
فک کنین تا ۲ شب مینشستم باهاش حرف میزدم و از مزایای داداشم می گفتم فیلمهایی ک توراه گرفته بودیم رو نشونش میدادم و سعی میکردم قانعش کنم چون برادرم دوسش داشت و اگ جواب منفی میگرفت تو روحیش تاثیر بدی میزاشت این خانم روهم من فقط تو عروسی ها دیده بودم و باهاش صمیمی نبودم نمیدونستم چجوری سر صحبت رو باز کنم باهاش😂 اوضاع جوری وخیم بود ک همه امیدشون ب من بود و تا وقتی ازاتاق میومدم بیرون برادرم چشم ابرو میومد ک چرا نشستی اینجا برو باهاش حرف بزن بابام سر تکون میداد ک چی شد مامانم میزد تو پهلوم ک چیا گفتی و هی منو میفرستادن سراغش
حالا دختره هم ۱۶ساله ازخود راضی افاده ای و همزمان خجالتی برادرمم مظلوم و خجالتی و ۲۰ ساله و سربازی ک تازه آموزشیش تموم شده شوهرمم باهامون نیومده بود اونموقع من نامزد بودم خودم و هی زنگ میزد میگفت دادن ندادن؟!
ی هفته بعد ک جواب مثبت رو بهمون اعلام کردن و ما رفتیم برا خرید انگشتر و هدیه برا عروس بهترین روز زندگیه من محسوب میشه انقدر گفتیم و خندیدیم و توراه رفتن داداش کوچیکم و داییام مسخره بازی درآوردن و خوندن رقصیدن ک هیچوقت یادم نمیره