پنج ساله ازدواج کردم شوهرم بداخلاقه حتی جرعت نمیکنم بگم منوببرخونه بابام چون میدونم ببره یه چیزی بهونه میکنه یه هفته دعوامیکنه الان داییم یک هفته است سکته کرده هنوز منونبرده پیشش میدونه من پیش داییم اینا بزرگ شدم میدونه چقدردوستش دارم چندروزه میگف جمعه میبرمت الان زنگ زدم میگه کاردارم نمیتونم ،سرکار نرفته ها ولی نمیدونم چه کاری،صبح وشب تنهام ازیه طرف خانوداش بخدا خیلی سختمه نه عروسی میبره نه مجلس ختم حتی عیدا همکه هیج جا نمیرم دلم براهمه فامیالم تنگ شده دعام طلاق هم نمیتونم پول وپشتوانه ندارم اینقده دعا کردم بعضی وقتا کلا ازخداهم ناامیدمیشم حتی اجازه نمیده ازبیرون درخونه روهم پاک کنم باید خودش باشه پیشم من فقط 23سالمه خودم انتخابش کردم لعنت به خودم