اکشن چند مورد داشتم
یکیش این که با بی افم رفته رفته بودیم بیرون
عین بچه ی ادم تو ماشین نشسته بودیم
یه روستایی تو شهر ماهست توش تپه پایه یکه
خیلی اون جا میرفتیم ما اولای دوستی(هرچند اصلا راضی نبود میگفت این جا بلا زیاد سر ادم میارن)بعد اون جا یه جاده باریک داره که دور کوه میپیچه میره بالا تهش نمیدونم چیه خیلی طولانیه در حدی ما با ماشین یه رع رفتیم به هیچ نرسیدیم
حالا اون روز که رفتیم دیدیم یه ارگان نظامی(یا سپاه بود یا نیرو انتظامی)اومده بود کوهپیمایی و ورزش اون جا
ما اونا رو دیدیم شاید 30 نفر بودن محل ندادیم رفتیم از جاده بالا(با ماشین)همین طوری تو حال خودمون بودیم و میرفتیم و حرف میزدیم
که یه دفعه رسیدیم به شاید 300 نفر از همون نظامیا تو دل کوه (خیلی جای پرتیه اصلا اون جا فقط کوهه دیگه ادمی پیدا نمیشه)جاده هم خیلی باریک بود پایینش پرتگاه
و یه مشکلی هم که بود بنا به دلایلی شوهرم همهی کله گنده های نظامی رو میشناخت و اونا هم اونو میشناختن و در اون زمان هم سرباز بود و فرمانده های سپاه رو هم میشناخت(روابطش خیلی خوبه با بقیه در حد دوستی بود رابطشون)و همه هم به چشم بچه بسیجی میدیدنش
خلاصه یکی از همون فرمانده ها رو دید سریع دور زد که برگردیمماشین لبه پرتگاه رو دوتا چرخ بلند شد خدا رحم کرد چپ نشدیم
از او ور هم اونا داد میزدن ایست ایست
یه دفعه 3 تا مامور از رو کوه پریدن پایین(فرض کنیین یه تیکه شیب دار رو میگم)و گفتن ایست اصلحه شون رو دراوردن و شلیک کردن)خدا رو شکر بهمون نخورد(ولی اگه حای به ماشین خورده بود بدبخت میشدیم)اگه به خودمون میخورد که جابه جا مرده بودیم (هیچ وقت اونایی که شلیک کردن رو حلال نمیکنم و فرمانده ابلهی که دستور اتش داد)
خلاصه ما با سرعت خیلی زیادی از اون جاده وحشتناک اومدیم پایین
ولی وقتی رسیدیم اول جاده که یه تعداد دیگه از اون نظامیا بود اونا ایست دادن دوباره
شوهرم وایساد بعد اون بنده خدا اشنا دراومد گفت ...(اسم شوهرم)خواستم بگم اروم تر برو
هیچی ریگه برگشتیم شهر رفتیم کافی شاپ یه چیزی خوردیم چون فشارمون افتاده بود😐😐😐😐