حدود ٢ ماه پيش بود دخترم ساعت ٤ صبح از خوا بيدار شد و گفت بازي كنيمو اينا.باز ساعت ٦ صبح بود خوتبش گرفت داشتم ميخوابوندم يهويي داد ميزد ميگفت بگو برن مامان، بگو از خونمون برن تورو خدا.تمام مدتيم كه داشت ميگفت اينارو به سقف آشپزخونه كه پشت من بود نگاه ميكرد، هرچي بهش ميگفتم ماماني هيچي نيس بخدا.ميگفت نه اونجان شبيه پلاستيك مشكين همشون.منكه اونشب مردم از ترس ديگه.تا خوده صبح قرآن خوندم بالا سرش.باز ديروز برده بودمش دستشويي داشتم ميشستمش يهو خودشو جمع كرد گفتم چي شد گفت هيچي باز اون آقاهه اومد.گفتم كي گفت اون آقاهه كه كلاه سياه سرش ميكنه مياد هميشه اينجا.گفتم الان اينجاس گفت نه سايشه فقط😔😔😔😔😔😔😔