چون تاپیک رو قفل کردی اینجا بهت میگم که عزیزم عشقم بزار بچه به دنیا بیاد وقتی براش سیسمونی صورتی گرفتی و اتاقش رو صورتی رنگ زدی وقتی به دنیا بیاد لطیف و نرم ومعصوم و زیباترین نگاه دنیاروبهت بکنه وقتی ازبوی تنش مست بشی ودلت غنج بره برای شیر خوردنش عاشقش میشی،زمان می گذره و تو همچنان دیوانه وار بهش می رسی دیگه اصلا فکرنمی کنی دختره یا پسره دیگه جنسیت برات بی معنی میشه و روزی هزار بار خدا رو شکر می کنی اون چهار دست وپا می کنه و توهمزمان باهاش خودتو خم می کنی اون راه میره و تو باهاش بلند میشی وقتی از کنار اسباب بازی فروشی ها می گذری اون برای عروسک ها گریه می کنه و توهزار بار براش میمیری و زنده میشی زمین می چرخه و اون دامن چین چینیش رو می چرخونه و از عشقش از هوش میری اون کفشای تقی تقی تورو پامی کنه و کم کم جاپای تو میزاره و تو از صدای کفشاش قلبت می تپه می رسه روزی که وقتی توی آشپزخونه سرگرم آشپزی هستی می بینی یه دختر کوچولوی ظریف بادامن کوتاه و دستای لطیف میخواد کمکت ظرف بشوره و آشپزی کنه وقتی یه شب همه ی دنیا خسته ای وبریدی می بینی خودشو با وسایل تو آرایش کرده که البته بیشتر شبیه هیولا شده
اونجور ک اون نوسته.نمیخام فک کنم بچه رو میزارن سر راهی
چه خوب نوشتی اسی
خخخخ پسر منم خیلی کارای دخترونه میکنه آرایش میکنه غذا میپزه ظرف میشوره لاک میزنه کفشای منو میپوشه، دختر پسر نداره جفتشون عشقن
دلت خوشه ها اونیکه هنوز مثل عصرهجر زندگی میکنه اتاق صورتی میکنه؟ اصلا سیسمونی میخره؟
من تایپکش رو ندیدم.
بچه فقط دختر پسر اصلن دوست ندارم وحشی بازی در میاره 😭
چشمش به جمال دو تا عروس بدجنس که بیوفته نظرش عوض میشه
یه عده عقیده دارن بچشون دختر نباشه چون خراب ب حساب میاد و امنیت و این کوفت و زهر مار بهم میریزه
باید بگم بهش که واقعا براش متاسفم.چون خودشم یه روزی دختر بوده
زمان می گذره و تتوهمچنان دیوانه وار عاشقشی اون موقع میخوای همه ی وجود اون فرشته مطلقا مال خودت باشه گریه هاش خنده هاش بازی گوشی هاش حتی نق نق هاش و لجبازی هاش اون موقع دیگه یادت نمیاد که یه روزی این فرشته کوچولوی بهشتی که برای عروسک هاش لالایی می خونه رو نمی خواستی یا شاید ازیادآوری این موضوع عرق شرم رو پیشونیت می شینه
خانم ها لطفا یکی اون خانم رو صدا میزنه من بلدنیستم تگ کنم خیلی دوست دارم حرفامو بشنوه
روزی می رسه که نق میزنه که میخوادلباس تورو بپوشه وتو لباستو باهاش ست می کنی و دستشو می گیری باغرورباخودت همراهش می کنی وازاینکه خدایه با دیگه متولدت کرده اشک شوق به چشمات می شینه،روزایی که غم دنیا به دلت می شینه بادستای کوچیکش موهاتو شونه می کنه و برات قصه تعریف می کنه قصه ی سیندرلا سفیدبرفی و راپونزل دختری باموهای بلند اون وقت توهمه ی غصه هاتو فراموش می کنی محو آرامش صداش میشی روزاول مدرسه ها وقتی فرم مدرسه می پوشه یه مانتو و شلوار کوچولو ویه کوله که به پشتش سنگینی می کنه مقنعه ی کوچیکش رو سرش میدی و دلت غنج میره برای چتری هایی که از زیر مقنعه بیرون می زنند
زمان می گذره و توشاید براش یه داداش کوچولو هم بیاری اون وقت اون میخوادبه جای توبراش مادری کنه گهواره ی داداش روتکون میده و لالایی هایی که تو تو گوشش زمزمه کردی براش می خونه اون روز توبه چشم می بینی که خدابرات چه هدیه ای فرستاده،اون بزرگ میشه هروز به تو شبیه تر میشه از صداش گرفته تا ادا اصول ها و اندامش اون بزرگ میشه و درد دل ها و دغدغه هاش هم بزرگترمیشه اونوقت دیگه اون دختر لوس وبامزه ی بابایی نیست که همیشه به باباش سفارش پاستیل بده توبهش نگاه می کنی نوجوانی خودت رو می بینی زمان برات تکرار میشه و توازتکرارزمان هزاران بارخداروشکر می کنی اون تکرار دوباره ی توست اون دیگه نمیتونه درد دل هاش رو با پدرش بکنه چون جنس حرف هاش کم کم فرق کرده اون هر روز به تو نزدیکتر میشه و توهروز عاشق تر میشی وقتی شرم زیبای دخترونش نذاشت از عشقش با پدرش صحبت کنه سرشو میزاره رو دامن تو واز عشق نابش برات حرف میزنه وتو یاد روزای آشنایی خودت میوفتی و براش موهاشو می بافی و زیباترین تجلی خداوند رو در اون می بینی
