صبحی دیگر رسید و من در انتظار تو چشم میگشایم و دلم لبریز است از دیدن خورشید جانم
تا جان ببخشد و ذوب کند یخ های کسالت و اندوه را تو با چشمانت زنـدگی
و شادی را برایم به ارمغان می آوری ساده می آیی
و پر شکوه و چه میدانی از غوغا و بلوایی که بپا میکنی دردرونم.
چشانم سخت تو را میجویند ای جاری زلال. ای تابیده بر دلت مهر.
و من باز هم از دستانت شکوفه مهربانی میچینم امروز.
صبح چهارشنبت بخیییر