دو سال پیش خواهرم و شوهرش، سر یه ماجرایی ک فقط تو توهم و تخیل خودشون بود، به من بی احترامی کردن. پدر و مادرم دخالت نکردن چون خواهرم باردار بود و ترسیدن اتفاقی براش بیفته.همسر من همیشه دنبال یه نقطه ضعف تو خانواده ما میگشت ک به لطف اونها نصیبش شد.خیلی بهم فشار اورد سر این ماجرا. هیچوقت همدلی نکرد.عملا تنها موندم.
الان یکسالی میشه ک پدر و مادرم میگن اونا خودشون فهمیدن چه اشتباهی کردن.بارها به پدر و مادرم گفتن ک ما اشتباه کردیم و کار بدی کردیم.ولی هیچوقت مستقیما از من معذرتخواهی نکردن.فقط پارسال شوهرخواهرم یه پیام به من داد،که اونم یکی به نعل زده بود یکی به میخ...ولی خواهرم کمسبب اصلی ماجرا بود،هیچوقت به روی خودش نیاورد...
من خواهرمو دوست دارم.بچه شو دوست دارم.الان گه گداری خواهرم و بچه شو منزل پدرم میبینم.ولی تو مهمونیایی ک اونا باشن شوهرم نمیذاره بریم.عید ،عروسیها، عزاها....نمیاد و نمیذاره من و پسرممبریم.
من میخوامببخشم.یه زندگی عادی میخوام.بدونکینه و کدورت.
همسرم نمیدازه.
دفعه آخر چند روز پیش بود کاز منزل پدرمبرگشتیم، وقتی فهمید خواهرم و بچه شم اونجا بودن، قیامت کرد.تهدیدمکرد ،گفت حق نداری جایی که اونا هستن بری، وگرنه دیگه خونه ی باباتم نمیدارمبری.گفت بشین سرجات ،زندگیتو بکن.گفتم حق نداری برای من تصمیم بگیری...دعوامون شد،بلند داد کشیدم، اونمدست بلند کرد روم.
من واقعا نمیدونم باید با مردی ک به هیچ صراطی مستقیمنیست چه کنم.
احساس میکنم زندگیم افتاده تو یه دور باطل.تو فکر جدایی و این چیزا نیستم.ولی نمیتونمم از خانواده م دست بکشم.ولو اینکه به اون اندازه ک اونا برای اهمیت دارن، من برای اونا مهمنباشم.
ببخشید طولانی شد.دلمپر بود.
پ.ن: خیلی وقته اینجا عضوم.خواستم ناشناس باشم الان اکانت جدید ساختم.