موقع نامزدیمون دعوت شدیم یه مهمونی
من طبقه بالای خونه بابابزرگم بودم داشتم اماده میشدم
یه کم طول کشید کارم ارایش میکردم و لباس میپوشیدم
داشتم عطر میزدم که دیدم در زد و اومد داخل
و......😍😍😍😍
خوب بود کاش الانم همونجوری بود حسمون
ازترس اینکه کسی بیاد داخل ما رو ببینه دلم تاب تاب میزد
یه حال عجیب و خوبیه