از ۱۵ سالگی باهاش بودم خودش اون موقع ۱۷ سالش بود
🙂اما الان به جایی کشیدیم که راه هامون داره از هم جدا میشه اون برای خودش رفته انگلیس آرایشگری کار میکنه
منم درس میخونم که اگه خدا خواست ی چی برا تجربی قبول بشم میخوام مدرک زبانم بگیرم تدریس کنم
ولی از یه طرف میبینم وقتی انقدر توجهش بهم کم شده ذهنم مشغول میشه نمیتونم به کارام برسم
خانواده م که میدونن انقدر این پسر رو دوست دارم هیچ جا نمیبرن که مبادا خواستگاری بیاد
🙂ولی این پسره هم هر چی بهش میگم کی میخوای بیاز دیگه امسال من ۲۱ سالم میشه تو ۲۳
نمیخوای کاری کنی؟میگه که فعلا خودت میبینی تو چه شرایطیم مادرم یک ساله و نیمه فوت کرده خودتم سه ماه ازم دور بودی حس زیادی برام نمونده منم یه جای غریب در حال کار کردن هنوز هیچی از خودم ندارم نه خونه ای نه ماشینی نه کار و درامد ثابتی
بعد زدم زیر گریه گفتم تو اگه قصدت جدی بود از همون اول یکاری میکردی
گفت اون موقع سرمون کم بوده چیکار میکردم؟هنوز مدرسه میرفتیم و...همش از این بهانه ها
گفت من زمانی زن میگیرم که تو باشی و منم به همه چی رسیده باشم الان مغزم به جایی قد نمیده فقط دارم به هدفم فکر میکنم و کلی کار میکنم میام باهات حرف میزنم اینم بجای خسته نباشید گفتنته
واقعا چقدررررر بهانه چقدر دیگه صبر کنم خسته شدم واقعا دیگه هر چی فکر میکنم انگاری قرار نیست این رابطه به جایی ختم بشه یا خیلی طولانی میشه
حس میکنم شاید خودش منو تنها بزاره اگه به جایی برسه
خستم از دوری از فکر و خیال😭😭😭😭😭😭😭