دختر من دیگه عقلش میرسید هر ترفندی میزدم میفهمید، فلفل میزدم میگفت تند شده برو بشور، به زور منو میبرد حموم
صبرزرد میزدم میگفت تلخ شده برو بشور
چشب میزدم یکم نگا میکرد میکندش، چسب پهن دور تا دور سینم زدم تا کمرمم رد کردم که نتونه باز کنه بازم راهشو پیدا کرد و باز کرد
وقتی میومد سمتم میزدمش ولی بازم نرمم میکرد میخورد
آخرش با تهدید جداش کردم گفتم اگه میمی بخوری میندازمت بیرون بعد هروقت میومد سمتم دستشو میگرفتم میبردم سمت در که بندازمش بیرون بعد میگفت دیگه نمیخورم، خودمم خیلی عذاب وجدان گرفتم ولی تنها راهم بود، کاش تو بچگی که عقلش نمیرسید جداش میکردم