یه بارم تو کلاسم یه کتابخونه ام دی اف بود زده بودنش به دیوار و کلی وسیله داخلش و بالاش بود یکی از دانش آموزام زیرش وایساده بود و یکی کنارش سطل زباله اونجا لود داشتن مدادشونو میتراشیدن به اون که زیرش بود گفتم زودتر بشین سر جات
هنوز به نیمکتش نرسیده بود یهو کتابخونه ۱۰۰کیلویی از دیوار کنده شد و افتادیه صدای وحشتناک و بعدم پخش شدن یه عالمه وسیله
داشتم سکته میکردم اصلا جرات نکردم بمونم ببینم بچه ای کنار سطل بود چی شد دویدم تو دفتر گفتم مرد محمد علی مرد کتابخونه افتاد روش
مدیر و معاون دویدن تو کلاس و من همونجا نشستم تا اینکه اومدن دنبالم گفتن چیزیش نشده فقط دماغش خراشیده شده بود