از غصه و دردي كه توي دلم خوابم نميبره بعد اين مردك مث خرس گرفته خوابيده
هر چي دلشون خواست بهم گفتن و من فقط نگاه كردم و اشك ريختم
از همون روزاي اول عقد دل خوشي ازشون نداشتم
من ادم كينه اي هستم به خاطر همينم نتونستم هيچ وقت خانوادشو دوس داشته باشم امشب دگ پدرشوهرم به صدا دراومد و گفت اگ از ما خوشت نمياد نيا اينجا
سر درد و دل شوهرمم باز شد و هرچي كه نبايد ميگفت رو گفت
نميتونم دگ با اين حرمت شكني باهاش زندگي كنم
دگ دلم باهاش نيست...
نميدونم فردا صبح چي كار كنم
برم خونه بابام و بهشون بگم؟