بچها من تو هجده سالگي شوهر كردم يبار كنكور دادم قبول نشدم رشتم تجربي بود درسم متوسط رو به بالا اونموقع هم خدايي وقت نميزاشتم و ميگفتم انسال نشد سال دوم واين بود كه همين كافرا اومدن خواستگاري و با هزارتا دليل و ميزاريم درس بخوني و دانشگاه آزاد برو و،،،،منو راضي كردن خلاصه الان آقا دوتا بچه هم گذاسته رو دستم كلا تو شهر غريبم آقا اصلا محلم ك نميزاره فقط با خواهرا خودش و مامانش جيك تو جيكه منم هرشب گريه ميكنم شوهره هم همش پز مدرك هاي دانشگاه آزاد خواهراشو ميده عزتم خدچه دار شده كوچيكم ميكنه تحقيرم ميكنه بخاطر بچهام دارم ادامه ميدم جلو خانوادش سنگ رو يخم ميكنه و من فقط سكوت
حالا ميخوام كنكور ادبيات بدم بنظرتون كار درستيه
اگه قبول شم خيلي خوبه شاخ اين هم ميشكنه ولي احساس ميكنم سخته يا اگه نتونم دوباره سر كوفت بخورم 😭😭😭😭😭