سلام خدمت دوستان عزیز.من تاریخ ۲۵ آذر ۹۸ تو بیمارستان میلاد زایمان طبیعی کردم و خواستم برای کسانیکه طبق تعاریف از این بیمارستان می ترسند یا آشنایی ندارن تعریف کنم که چطور بود
حدودا ۱۲ هفته بودم که میلاد پرونده تشکیل دادم و شانسی با دکتر سعیده آصفی افتادم.دکتر خوب و دانایی بود و تشخیص خیلی خوبی داشت.۴ ماهگی فهمیدم طول سرویکسم ۲۹ هست و یه دکتر شخصی شدیدا منو ترسوند و گفت با حتما سرکلاژ بشم پیش خودش.اما دکتر آصفی خیالمو راحت کرد و فقط گفت پله و پیاده روی و... رو کنترل کنم.منم زیاد آدم مراعات کنی نیستم،ولی خدا رو شکر هیچ مشکلی پیش نیومد.
۴ تا کلاس شیردهی و یک کلاس بارداری داشتن که شرکت کردم و یه تست هم ازمون گرفتن از مطالب.همه ی جلساتی که باید می اومد برای دیدن دکتر رو اومدم.اول می رفتم پیش ماما که فشار خون و وزن و صدای قلب جنین رو چک می کردن و بعد می رفتم پیش دکتر.گاهی دیر نوبتم می شد و گاهیم خیلی زود کارم راه می افتاد.اول کساییکه ماه های آخر بارداری هستن رو ویزیت می کنن و بعد به ترتیب شماره میرن داخل.
دفعه ی اول که می خواستم برم تلفنی وقت گرفتم که خیلی سخت و گاهی غیر ممکنه.اما از دفعه ی بعدش،بعد ویزیت دکتر از پذیرش همون قسمت خیلی راحت نوبت می گرفتم.
هردفعه ۳ نفر با هم وارد اتاق دکتر می شدیم و نوبتی ویزیت می شدیم که اینش خوب نبود.دکتر تمام حرفامون رو با حوصله گوش می داد و راه حل مناسب می داد و پیگیر مشکل بود تا حل بشه.
احساس من این بود که بعضی از ماماها رفتارشون مناسب نیست.یه جورایی از بالا به آدم نگاه می کردن و از دکترا بیشتر قیافه می گرفتن.اما خب من دنبال دعوا نبودم و می گذشتم.
اگر می خواین خیلی به شما و بچتون توجه بشه و هردفعه کلی با دکتر کلی در مورد شرایطتون صحب کنین،پیشنهاد می کنم در کنار بیمارستان گاهی برین پیش یه دکتر شخصی.دکتر آصفی هم مطبشون شهرک غربه که من یه بار رفتم.
خلاصه چند ماه گذشت و من ۳۸ هفته و ۵ روزم بود که همون روزم وقت داشتم بیمارستان.از صبحش سرگیجه و دل درد خفیف داشتم.به ماما که گفتم زیاد اهمیت نداد و گفت لابد بخاطر آلودگی هواست.گفتم سونو گفته جفتم کاملا رسیده و من نگرانم بچه رشد نکنه.گفت عزیزم اجازه بده ما خودمون کارمونو بکنیم😐شاکی شدم و منتظر یه جمله بودم که جبران این ۹ ماهو سرش دربیارم که دیدم لحنشو آروم کرد و شروع کرد با ملایمت توضیح دادن.منم وسط حرفش از اتاقش دراومدم و رفتم پیش دکتر.
قضیه رو که به دکتر گفتم گفت طبیعیه که جفتت الان رسیده باشه،اما من یه نوار قلب اورژانسی برات می نویسم جوابشو بیار ببینم وضعیت جنین چطوره.
نوار قلب اولی که گرفتم جوابش خوب نبود،دوباره برام نوشت که تکرارش کنم.جواب دومی که آماده شد،تایم کاری دکترم تموم شده بود و مجبورا بردم پیش یه دکتر دیگه.احساس کردم دکتره یکم سرخوشه و اهمیتی به وضع اورژانسیم نمیده،گفت نوار قلب دومیت خوبه برو خونتون.از مطبش اومدم بیرون اما دلشوره داشتم.تصمیم گرفتم خودم برم به دکتر اورژانس هم نوار قلبو نشون بدم.دکتر معاینم کرد و با دهن باز گفت خانوم شما ۶ سانتی،داری زایمان می کنی،درد نداری واقعآآآا؟!
من که هنگ کرده بودم و چیزی نمی تونستم بگم
سریع کارای پروندمو انجام دادن و منو فرستادن سالن زایمان.تا اونجا یه آقایی راهنماییم کرد.مامان و شوهرمم رفتن دنبال کارای اداری و پذیرش من.
وارد سالن شدم.یه پرستار اومد و راهنماییم کرد که لباسامو با کاور مخصوص عوض کنم.هرکی می شنید ۶ سانتم خندش می گرفت که چطور ریلکسم و درد ندارم.بردنم توی یه اتاق دو تخته که بهش می گن اتاق درد.پرستار اتاقمون خیلی با اخلاق و خوب بود و مدام انرژی می داد بهم.دکتر اومد و معاینم کرد گفت ۸ سانتی😑 گفت لگنت برای زایمان طبیعی عالیه.ساعت ۶ بعد از ظهر بود که بهم سرم و آمپول فشار زدن و دکتر کیسه آبمو پاره کرد.کم کم دردام شروع شدن.
دقیقا همونطور که شنیده بود با فاصله های ۵ دقیقه ای قسمت لگن و انتهایی بدنم می گرفت و درد می کرد.اوایل قابل تحمل بود اما به مرور هم فاصله ی دردا کمتر شد و هم شدتشون خیلی زیاد شد.طوریکه دیگه نمی تونستم ناله نکنم.از پرستار خواهش می کردم که برام ماسک بزنه که دردام کم شه اما گوش نمی داد.گاهی اصلا نگاهم نمی کرد و گاهی توضیح می داد که الان دیگه نمیشه ماسک زد.تنها چیزی که می خواستم این بود که مامانم و شوهرم پیشم باشن و یکم بهم دلداری بدن.اما کسی رو راه نمی دادن.
تا اینکه شیفت پرستارا عوض شد و یه پرستار حدودا ۲۷ ساله بد اخلاق اومد تو اتاق ما.ناله های منو که دید با اخم اومد گفت این چه وضعشه؟اینطور زایمان نمی کنی.باید با دستات پاهاتو بگیری بالا و سرتم بلند کنی همزمان زور بزنی.حالا من داشتم می مردم و حتی نمی تونستم حرف بزنم و ناله هامم به جیغ تبدیل شده بود،اونوقت توقع داشت تمام این کارا رو بکنم.خلاصه مجبورم کرد کاری که میگه رو بکنم.با بدبختی زور می زدم که دوباره داد و بیداد کرد که ای بابا داری بچتو خفه می کنی داری می کشیش😧😡 اینجوری نباید زور بزنی و فلان....
خلاصه فقط ناامیدم می کرد و منم انقدددر زمان زایمان رو از خودم دور می دیدم که فقط می گفتم امیدوارم زنده بمونم تا زایمانم.همون موقع دکتر اومد و حرفای پرستارو که شنید باز وضعیتمو چک کرد و گفت خیلی خوب پیشرفت کردی و فقط سعی کن زور بزنی.
چندبار دیگم زور زدم که گفت آفرین من موهای بچه رو می بینم،یه بار دیگه زور بزنی میریم اتاق زایمان.
منم انرژی گرفتم و به امید اینکه دیگه دردا تموم میشن تمام توانمو جمع کردم و زور زدم.دکتر گفت خوبه بسه بسه دیگه زور نزنیا بچه داره میاد.بعد یه پرستار اومد و گفت پاشو پاشو بریم اتاق زایمان😐فکر می کردم تخت میارن اما باید با پای خودم تا اونجا می رفتم.هی می گفت پاشو من کار دارما😂 خب لامصب مهمتر از زاییدن چه کاری داری تو بیمارستان آخه؟