دلمگرفته خیلی اونی که دوستش داشتمو خدا ازمگرفت گفتم خدایا شکرت این شوهرمو سر راهم قرار داد گفتم خداشکرت یه عنر شب زنده داری کردم درس خوندم دکتری گرفتم که دستم به دهن خودم برسه دریق از یه کار با حقوق کم همیشه حسرت داشتم هیت علمی بشم اونوقت تو خانواده ی شوهر کردم که اوایل اونقدر مذهبی خودشونا نشون دادن گفتم خدا صلاح میدونسته این قسمتم بشه برا ازدواج چه خانواده ی خوبی!!!!الان داره دلم میترکه تو خوانددانش همه وضع مالی خوبی دارن جاریم اینا فوق العادن ولی ما خیلی ضعیفیم و جون ضعیفیم هیچ کس بهمون احترام نمیزاره خیلی بد باهام برخورد میکنن جلوم اشغال مرغ میزارن شب عروسی پدرشوهرم گفت پاشو کار کن ولی جه عذت احترامی به حاریم میزارن برای پول خیلی تحقیر شدم خیلی خدایا این نبود اون زندگی که یه عمر براش سگ دو زدم