2777
2789

من باشم نمیدم چون کمی سفته

انقدر زجر کشیدم ز جهان سیرشدم.  صورتم گرچه جوان است ولی پیر شدم.🐀🐀🐀🐀                      حامله نیستم     🚭🏳🏳🏳         بدرک که اونی که من میخامو نمیشه.     بدرک که مشکلاتم سرب فلک کشیده.      بدرک که برادرامو پدرمو ازم دریغ کردی سلامتیشونو گرفتی.          بدرک که مشکلاتم تموم شدن نداره.بدرک که هرچی خاستم برعکس شد.....    بدرک که خدا تنها پناهم پدرمو ازم گرفت..پدرم زندست امااااااااااااااا............           از خدا یه چی میخام فقط خدایاااااااااااااااااا دیگه نامردی نکن تمام دلخوشیم پسرمه..اونو ازم دریغ نکن.......بدرک که باید مدام سرکوفت بخورم....................از نگاه👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀 طعنه بار مردم بیزارم..... اگه خدایبی خودت خداییییییی کن.تامام..😌😌

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

گوشت بدی به بچه ۸ماهه؟؟سفته که

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....

یعتی شما تو سوپ بچه هاتون گوشت نمیریزین؟؟

درسته که نمیده به بچه لهش میکنه

دختر من شش ماه و‌نیمشه وقت نکردم براش بگیرم فعلا ولی میخپام بگیرم به حای مرغ حداقل سالم تر از مرغه

مگه آدم یادش میره بهش چی گذشت تا گذشت‌.‌...

چه عیبی داره.کاره خوبی میکنی خیلی از مرغ سالمتره.تازه برای بچه عادت بکنه به گوشت خوردن از همین حالا استخون که کمی گوشت بهش چسبیده باشه بده دستش تا خودش کم کم بخوره.فقط ماهی و میگو تا یکسالگی اصلا نده که حساسیت میاره

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز