خدانکنه
من ماه دیگه میشم۲۲ساله
۱۷سالم بود عاشق یه پسری شدم
بامخالفت های شدید خونوادم باهاش تو ۱۸سالگی ازدواج کردم
اوایل خیل خوب بودیم هم باهم هم باخونواده ها
بعد شوهرم شروع کرد من میخوام فلان جور باشی پدرم اینا گفتن نه نمیشه
بعد خونوادم کلی گیر دادن به همه چیزمون حتی چیزای ساده رو برام بزرگش میکردن منم هم دلسر میشدم هم باشوهرم دعوا میکردم
کم کم اختلاف بین خونوادمو شوهرم شروع شد
تا جایی که تو عقد من مهمون میرفتم خونه بابام و شوهرمم نمیومد منو از دم در میرسوند از دم درم برمیداشت