سلام بچه ها خوبین دوستان درسته تاریخ عضویتم هنوز دو روز ازش نگذشته اما داخل تاپیک قبلی خودمو معرفی کردم
دوستان اومدم که داستان زندگیمو واستون بنویسم شاید باعث تسلی دلم باشه یکم از دردم کم بشه بچه ها توی این داستان تمام اسم ها مستعار هستن و سعی میکنم که دقیق و درست و واضح بنویسم و تند تند بزارم براتون میدونم کم طاقتید😁
خوب بریم سراغ داستان زندگی من حاضرید ......؟
پدر بزرگ من معمار بود و کلا محو و عاشق کارش بود طوری که از این استان ب اون استان میرفت و چند سالی اونجا زندگی میکرد و سعی در ساخت بازسازی خونه های قدیمی میکرد مادر بزرگ منم که میدید پدر بزرگم همیشه سرکاره یه برنامه ایی ریخت و ترتیب یه سفر رو ب شهر خودمون داد ما جزو استان های مرکز ایران هستیم بالاخره اینا راهی سفر میشن و طی همین مدت یه دختری رو که سادات هم بود واسه پسرکوچیکشون انتخاب میکنن پسر کوچیک این خانواده که هم از لحاظ مالی تامین بود و هم از لحاظ زیبایی چیزی کم نداشت شده بود لوس ترین بچه خانواده یه جورایی عزیز دور دونه مامان بابا بخاطر همین اصلا ب ازدواج اعتقادی نداشت و عاشق رفاه بود .
بالاخره طبق نقشه ایی مادر بزرگم زنگ میزنه ب پسرش ک همین بابای من باشه بهش میگه محمد سریع بیا که بابات حالش بده و رو ب موته بابای منم سریع وسیله هاش رو جم میکنه و کلید مغازه رو میده دست کارگر راهی شهرمون میشه .تو راه ب گفته ی خودش دلش مثل سیر سرکه می جوشیده و یه استرس خاصی داشته بالاخره می رسه ب شهر و میره در خونه باباش وقتی وارد میشه میبینه ن بابا همه چی رو براهه و باباش حالش خوبه بعد از کلی جنگجال اروم میشه و بهش دلیل واقعی رو میگن که اقا محمد،حقیقتش ما میخوایم سر سامون بگیری تا ما زنده ایم بابای منم راضی میشه بعد از کلی اصرار که دختره رو ببینه خلاصه ادرس رو میگیره یه گوشه ایی از خیابون قایم میشه تا دختر مورد نظرش از خونه بیاد بیرون بلاخره بعد از چند ساعت دختره میاد که بره نونوایی اینم دنبالش میره و تو صف نونوایی وایمیسته اونم فقط یه دل سیر ب دختره نگاه میکنه برمیگرده خونه میگه من راضی ام بلاخره میرن خواستگاری و.....بماند که چه ها کشید چه شرط هایی رو قبول کرد تا بالاخره عقد میکنن بعد از عقد بابام برمیگرده تو همون شهری ک کار داشت و ب دختره میگه بزار کار بارم جم جور کنم بیام عروسی بگیرم دختره هم راضی میشه
بلاخره بعد از یک ماه دختره شدید تب میکنه و ب مادرش میگه اگر محمد نیاد خودمو میکشم بلاخره مادره هم ک دیده تک دخترش داره از دست میره زنگ میزنه ب پسره ک بیا ببرش پیش خودت تا بعد عروسی کنید و عروسی بگیرید.
پسره هم مادرش رو میفرسته دنبال دختره تا اونو بیارن پیشش،بلاخره دختره ب آرزوش رسیده بود و تمام کمال با پسره راحت بود طی دوماه از اومدنش که گذشته بود حال دختره بد میشه طوری که غدا نمیخورد اصلا
میبرنش دکتر میگن حامله ایی و دوماهته
خلاصه اینو ب بابام میگه
خداییش نمیدونم خوشحال شدن یا ناراحت
بلاخره اینا هر دوتا برمیگردن شهر خودشون ب گفته خودشون دخالت های مادر دختره شروع میشه و بیکاری و ول گردی های پسره