2777
2789

سلام بچه ها خوبین دوستان درسته تاریخ عضویتم هنوز دو روز ازش نگذشته اما داخل تاپیک قبلی خودمو معرفی کردم

دوستان اومدم که داستان زندگیمو واستون بنویسم شاید باعث تسلی دلم باشه یکم از دردم کم بشه بچه ها توی این داستان تمام اسم ها مستعار هستن و سعی میکنم که دقیق و درست و واضح بنویسم و تند تند بزارم براتون میدونم کم طاقتید😁

خوب بریم سراغ داستان زندگی من حاضرید ......؟

پدر بزرگ من معمار بود و کلا محو و عاشق کارش بود طوری که از این استان ب اون استان میرفت و چند سالی اونجا زندگی میکرد و سعی در ساخت بازسازی خونه های قدیمی میکرد مادر بزرگ منم که میدید پدر بزرگم همیشه سرکاره یه برنامه ایی ریخت و ترتیب یه سفر رو ب شهر خودمون داد ما جزو استان های مرکز ایران هستیم بالاخره اینا راهی سفر میشن و طی همین مدت یه دختری  رو که سادات هم بود واسه پسرکوچیکشون انتخاب میکنن پسر کوچیک این خانواده که هم از لحاظ مالی تامین بود و هم از لحاظ زیبایی چیزی کم نداشت شده بود لوس ترین بچه خانواده یه جورایی عزیز دور دونه مامان بابا بخاطر همین اصلا ب ازدواج اعتقادی نداشت و عاشق رفاه بود .

بالاخره طبق نقشه ایی مادر بزرگم زنگ میزنه ب پسرش ک همین بابای من باشه بهش میگه محمد سریع بیا که بابات حالش بده و رو ب موته بابای منم سریع وسیله هاش رو جم میکنه و کلید مغازه رو میده دست کارگر راهی شهرمون میشه .تو راه ب گفته ی خودش دلش مثل سیر سرکه می جوشیده  و یه استرس خاصی داشته بالاخره می رسه ب شهر و میره در خونه باباش وقتی وارد میشه میبینه ن بابا همه چی رو براهه و باباش حالش خوبه بعد از کلی جنگجال اروم میشه و بهش دلیل واقعی رو میگن که اقا محمد،حقیقتش ما میخوایم سر سامون بگیری تا ما زنده ایم بابای منم راضی میشه بعد از کلی اصرار که دختره رو ببینه خلاصه ادرس رو میگیره یه گوشه ایی از خیابون قایم میشه تا دختر مورد نظرش از خونه بیاد بیرون بلاخره بعد از چند ساعت دختره میاد که بره نونوایی اینم دنبالش میره و تو صف نونوایی وایمیسته اونم فقط یه دل سیر ب دختره نگاه میکنه برمیگرده خونه میگه من راضی ام بلاخره میرن خواستگاری و.....بماند که چه ها کشید چه شرط هایی رو قبول کرد تا بالاخره عقد میکنن بعد از عقد بابام برمیگرده تو همون شهری ک کار داشت و ب دختره میگه بزار کار بارم جم جور کنم بیام عروسی بگیرم دختره هم راضی میشه

بلاخره بعد از یک ماه دختره شدید تب میکنه  و ب مادرش میگه اگر محمد نیاد خودمو میکشم بلاخره مادره هم ک دیده تک دخترش داره از دست میره زنگ میزنه ب پسره ک بیا ببرش پیش خودت تا بعد عروسی کنید و عروسی بگیرید.

پسره هم مادرش رو میفرسته دنبال دختره تا اونو بیارن پیشش،بلاخره دختره ب آرزوش رسیده بود و تمام کمال با پسره راحت بود طی دوماه از اومدنش که گذشته بود حال دختره بد میشه طوری که غدا نمیخورد اصلا

میبرنش دکتر میگن حامله ایی و دوماهته

خلاصه اینو ب بابام میگه

خداییش نمیدونم خوشحال شدن یا ناراحت

بلاخره اینا هر دوتا برمیگردن شهر خودشون ب گفته خودشون دخالت های مادر دختره شروع میشه و بیکاری و ول گردی های پسره

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

یه درصد فکر کن نخوایم!🤔

افرادی هستند که مدام به حرف زدن ادامه می دهند بدون آنکه بدانند درباره چه و چرا صحبت می کنند، آنها به حرف زدن ادامه می دهند چون نمی توانند متوقف شوند، اگر از چرندیاتی که از ذهنتان می گذرد اندکی آگاه شوید و بدانید که واقعا چیزی برای گفتن وجود ندارد در سخن گفتن تردید می کنید، درباره سکوت نگران نباشید، به این دلیل نگران سکوت هستید که همه‌ی جامعه در حال حرف زدن هستند و شما هراس دارید، اما اگر درک کنید که سکوت واقعا چیست، چیزی پر ارزش برای گفتن خواهید داشت، اگر در سکوت خود عمیق شوید، کلامتان دیگر کلماتی تو خالی نخواهد بود، بلکه شکوه درونی تان را بیان می کند.@naghmegi

فقط خواهشا هروقت خواستی بری دوباره بیای این تاپیکو قفل کن که عنایات دوستان باعث تعطیلی نشه😒

افرادی هستند که مدام به حرف زدن ادامه می دهند بدون آنکه بدانند درباره چه و چرا صحبت می کنند، آنها به حرف زدن ادامه می دهند چون نمی توانند متوقف شوند، اگر از چرندیاتی که از ذهنتان می گذرد اندکی آگاه شوید و بدانید که واقعا چیزی برای گفتن وجود ندارد در سخن گفتن تردید می کنید، درباره سکوت نگران نباشید، به این دلیل نگران سکوت هستید که همه‌ی جامعه در حال حرف زدن هستند و شما هراس دارید، اما اگر درک کنید که سکوت واقعا چیست، چیزی پر ارزش برای گفتن خواهید داشت، اگر در سکوت خود عمیق شوید، کلامتان دیگر کلماتی تو خالی نخواهد بود، بلکه شکوه درونی تان را بیان می کند.@naghmegi

خلاصه کار ب جایی میرسه  که دختره درخواست طلاق میده و تمام وسایل های خونه رو خالی میکنه و میبره

دوستان تا اینجا داستان زندگی مامان بابام بود از اینجا منم هستم ( میدونم ب مادرم میگم دختره هههههه)

بلاخره  جدا میشن و بجه ب دنیا میاد یکی میگه مادرم گفته بهش شیر نمیدم مهرش ب دلم نشینه یکی میگه  ن شیر نداشته بهت بده هنوزم راست دروغ این ماجرا رو نمیدونم

خلاصه تا ۱۱ ماهگی پیش مادرم بودم بعد از ۱۱ ماهگی بخاطر اعتیاد پدرم ک تازه توش گرفتارشده بود حضانت من ب پدر پدرم رسید و اون منو ب فرزندی قبول کرد یک سال طول نکشید که بابام زن‌گرفت و مادرم شوهرکرد زن بابام از همون بچگی گاه بیگاه منو کتک میزد و ازم کار میکشید دور از چشم بقیه منم بهشون ک میگفتم بابام اونو دعوا میکرده و این باعث نفرت بیشتر این زن میشد چند سال گذشت من ۸ الی ۹ ساله بودم و پدربزرگم مریض بد حال شد و کارش ب بیمارستان کشید منم از ترس اینکه مادربزرگم منو تنها پیش این زن نذاره ب دست اون و خودم نخ میبستم که بیدار بشم اما هیچوقت بیدار نمیشدم ک منو ببره و همیشه مجبور بودم کار کنم تو خونه ازم توقع زیادی داشت ظرف جارو و...... خلاصه کلام پدر بزرگه مرد مادر بزرگم با اینکه کم سن سال بودم جهزیه منو کامل میکرد بچه ها بخدا از بس سختی کشیدم خدا دوست نداشت یادم بمونه گذشته رو اما اینجور ک شنیدم خیلی خیلی  منو دوست داشته و چیزی کم نگذاشته بود برام هم مادر بزرگم هم پدر بزرگم  ،بعد ۸ ماه مادر بزرگم میمیره من بعد از یکسال بخاطر مشکلاتم با زن بابام میرم بهزیستی اونجا هم مشکلات خودشو داشت ۱۰ ساله بودم فک کنم، یه دختر خوشکل و ساده تعریف از خود نباشه .

بیشتر سادگیم منو اذیت میکرد خسته میشدم از خودم بچه های اونجا حدود ۱۶ نفر بودن اما همه هم، بد نبودن بد ،خوب داشتن خلاصه؛اینکه یکی از اون دخترا خیلی اذیتم میکرد و خیلی ازش میترسیدم سریع قهر میکرد حرف نمیزد. منم تا الان که بازم ب این سن رسیدم بدم میاد کسی باهام قهر کنه

برام سخت میشد تحمل کارهاش خلاصه اینم شد یه عادت دیگه تحملش میکردم نا گفته نماند خیلی خیلی بهمون رسیدگی میشد کنار هم بودن رو دوست داشتیم اینقدر ما چند نفر باهم خوب بودیم که نگو بلاخره بقیه رو نمیدونم یکی مثل من غصه بی مادری رو نمیکشید کلا از فاز خانواده اومدم بیرون بچه ها شاید باورتون نشه اما من قسم میخورم بخدا که نمیدونم چرا اما ذره ایی از خاطرات بچگیم یادم نیست که چیکار میکردیم کجا میرفتیم اصلا اصلا بچگیم منظورم بهزیستی هم هست اصلا از هیچ کجا خاطره ایی تو ذهنم نیست که تعریف بخوام بکنم بعضی وقتها یادم میاد کجا رفتیم گردش اما جز ب جزش رو یادم نیست

خلاصه اینکه کمکم بزرگ شدم رسیدم مقطع راهنمایی یه دختر پایه و یه جورایی شوخ اینقدری من شوخ بودم که کل مدرسه منو میشناختن از خوب تا بد با همه شوخی میکردم راحت بودم باهاشون حتی معلم ها هم منو دوست داشتن بچه های مرکز ما ناراحت میشدن که بگن بچه بهزیستی هستیم اما من نه رک میگفتم مادر ندارم پدرمم حس کن ندارم تو بهزیستی ام خلاصه که نصف دعوامون بخاطر همین بود و  گذشت 😂😂😂😂

دوستای خوبی برا خودم پیدا کرده بودم جوری که اکر ما سه تا یه جا بودیم مدرسه رو هوا میرفت شوخی هامون چی بود بچه ها راه میرفتن شلوارشون میکشیدیم پایین فراااااار تو دهنمون پر از دوغ بود میریختیم رو هم بالاخره این چیزا جز محدود خاطراتمه ک مبهمه

بخاطر همین شیطنت های ما سه تا بهونه ایی شد که مقطع دبیرستان رو یکجا نباشیم دبیرستان چسبیده بود ب راهنمایی ما و کما کان از من و فضولی هام خبر داشت و مثل اینکه منو قبول نکرده البته اینم بهم گفتن ک قبولت نکردن اما نمیدونم شاید خودشون منو بردن یه مدرسه دیکه 😂😂😂 خلاصه خواهرا اون مدرسه هم دست کمی از این نداشت پایه های بزرگتر هم عاشق منو تیپم میشدن ههههه خودم خنده ام میگیره از کارام  پاچه شلوارم رو تنگ کرده بودم کفش اسپرت کیف اسپرت یه هد میبستم از بالاش موهام معلوم بود که بخاطر همین معروف شدم ب فوکولی بچه ها من بیشتر شوخی ها و کارهامون رو سانسور کردم چون چیز مهمی نداشت بچه ها منم بدون مهر بدون محبت بزرگ شدم خیلی جاها حرف ناحق شنیدم بعصی جاها  خیلی تو سری خوردم بعضی وقتها این دلم مثل شیشه هزار تیکه میشد و بازم میریختم تو خودم الان هم همینطوره شب روز گریه میکنم برا مادری که یک شب پیشش نخوابیدم نمیدونم چی دوست داره چی دوست نداره واسه مادری که یکبار تولدم رو تبریک نگفت بچه ها فکر نکنید من ندیدمش

بلکه دیدمش خونه اش میرفتم در حد ۱۰ دقیقه میگفت بیاتو برو تو اتاق دخترم بازی کنید از جلو مهربونه خیلی اما زنگ نمیزنه میگه شوهرم راضی نیست بچه ها من الان ۲۴ سالمه عروس یه شهر دیگه شدم و بچه دارم بینهایت شوهرم خوبه اما با خواهرش یکم مشکل دارم چون اونم منو شناخت که یه ادم ساده ام و دائم قهر میکنه یا زنگ میزنه چیز بارم میکنه اینو گفتم تا بدونید بلاخره ب سرانجام رسیدم اما نمیدونم چه اینده ایی در انتظارمه دوست ندارم منم بشم مثل مادرم بچمو ول کنم برم بخاطر همین تمام سختی هارو ب جون میکشم دوستان گلم اینم یه تیکه از زندگی من امیدوارم که ازنوشتنم راضی بوده باشین خلاصه که من نویسنده نیستم هههههه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792