من یه نفرو دوست داشتم. بعد فهمیدم اونم منو میخواد و به خانوادش گفته واسم برید خواستگاری. ولی مخالفت کردن چون وضع مالیشون از ما بهتر بود و پدرش ادعاش میشد. خیلی دعا کردم که بیاد ولی نتونست راضیشون کنه. اون که اصرار کرده بود خانوادش به دروغ بهش گفته بودن ما پرسیدیم دختره نمیخوادت. بعد از چند وقت فهمیدم یکی دیگه از دخترای فامیلمون هم دوسش داره خیلی. مجبور شدم از خود گذشتگی کنم و فراموشش کنم. اون تا چند تا سال بعد هم رو خواستش موند ولی بعد مجبور شد ازدواج کنه. از وقتی شنیدم ازدواج کرده جگرم له شده. اشکم بند نمیاد. دوباره افتادم یادش.
خانوادم میدونن و میگن اون اگه تو رو میخواست باید خودش میومد سراغت و یا واسطه غیر از خانوادش میفرستاد.
نظر شما در مورد من و ایشون چیه؟